آجوما و لوهان چند دقیقهای میشد که رفته بودن و بکهیون روی کاناپهش نشسته بود و چشمای بیحالش رو به اطراف میچرخوند.
- بکهیون بیا توی اتاق.
صدای آقای پارک از خلسهای که توش فرو رفته بود درش آورد و بکهیون به سرعت سمت اتاق دوید تا آقای پارک دوباره صداش نزنه.
+ میتونم بیام داخل؟
بکهیون درحالیکه جلوی در اتاق ایستاده بود پرسید.
- البته که میتونی بیای داخل.
نگاه سردرگمش رو به اطراف چرخوند، ذهنش درگیر بود... با چیزایی که لوهان براش تعریف کرده بود حس میکرد خیلی چیزها رو از دست داده، از طرفی هم با خودش فکر میکرد شاید تقصیر اون بود که با دیدن رفتار خوب آقای پارک با لوهان قلبش مچاله شده بود و حس میکرد واقعا یه آشغاله!
نفس عمیقی کشید، ای کاش میتونست توی این اتاق تنها باشه و در رو قفل کنه و هرچقدر خواست گریه کنه، ممکن بود آقای پارک همونطور که به آجوما گفته بود این اتاق رو بهش بده؟
ممکن بود بتونه این فضا رو برای خودش داشته باشه و بدون اینکه نگران عصبانی کردن آقای پارک باشه هرچقدر خواست خودش رو تخلیه کنه؟
اما با جملهی آقای پارک تمام تصوراتش بهم ریختن و بغض توی گلوش شروع به بزرگ شدن کرد.
- دوست ندارم هیچوقت بدنت رو روی این تخت ببینم، دوست ندارم ببینم دستات این میز، این دیوارا و این پنجره رو لمس میکنن، میدونی که تو چی هستی دیگه؟
نگاهش رو به بکهیون داد و درحالیکه بدون هیچ حسی سرتاپاش رو نگاه میکرد، ادامه داد:
- فقط میتونی از حموم این اتاق و کمدش استفاده کنی... نمیخوام شاهد به لجن کشیده شدن خونه و وسایلم باشم.
با تموم شدن جملهش نگاهش رو از بکهیون گرفت و بهش اشاره کرد که نزدیکتر بره.
- برو و لباسا رو توی حموم بپوش، دونه دونه میپوشی و میای من ببینم، از اونجایی که مطمئناً از مد سر در نمیاری خودم لباسای ست رو برات گذاشتم پس دوست ندارم ببینم گند زدی.
بکهیون بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفت و وارد حموم شد، به محض ورود بغضش ترکید.
تا کی قرار بود اینجوری تحقیر بشه؟
مگه گناهش چی بود؟
اصلا چرا با مادرش نمرده بود؟
حدود ده دقیقهای میشد که جلوی آینه ایستاده بود و اشک میریخت، چشمای ریزش سرخ و دردناک شده بودن و برای نریختن آب بینیش مجبور بود مدام با سر آستیناش پاکشون کنه، پوست سفیدش به خاطر فشاری که مدام انگشتاش برای پاک کردن اشکاش وارد میکردن، سرخ شده بود و بکهیون خیره به تصویر دردمندش توی آینه، هر لحظه تعداد بیشتری قطره از چشماش جدا میشدن.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...