صبح با دیدن سینیای که بهخاطر لرزش شدید دستای بکهیون تکون میخورد نتونست جلوی خودش رو بگیره و قبل از اینکه بکهیون سینی رو جلوش بذاره دستاش رو جلو برد و سینی رو ازش گرفت.
نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و بهخاطر کاری که نکرده بود ترسونده بودش، بکهیون حتی جرأت نمیکرد توی چشماش نگاه کنه و این برای چانیولی که فقط چند روز با رسیدن به خواستهش فاصله داشت اصلا خوب نبود!
درست توی روزای آخر همه چیز رو بهم ریخته بود و حالا باید سعی میکرد دوباره اعتماد بکهیون رو به دست بیاره، مدت زیادی براش صبر کرده بود و به هیچ عنوان قصد نداشت بذاره همه چیز خراب بشه!
بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه میخواست ازش فاصله بگیره که بازوش بین انگشتای چانیول فشرده شد.
هنوز چند ثانیه از حرکتش نگذشته بود که نفسای عمیق بکهیون باعث شد بفهمه داره گریه میکنه، برای بار هزارم زیر لب فحشی به خودش داد.
- بکهیون.
بکهیون وحشتزده سرش رو بلند کرد و همونطور که سعی میکرد خوش رو عقب بکشه نالید:
+ من... من که کاری نکردم... قهوهتون خوب شده... ساعت... ساعت هنوز هفت نشده... روی کاناپه خوابیدم...
چانیول کلافه محکمتر کشیدش و با قرار گرفتن بکهیون جلوش گریهش شدت گرفت.
+ م...معذرت میخوام... اشتباه کردم... دیگه تکرارش... نمیکنم...
عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:
- بکهیون... به من نگاه کن.
بکهیون به آرومی سرش رو بلند کرد و با چشمای قرمزی که به خوبی نشون میدادن کل شب اشک ریختن بهش خیره شد.
ترس، اضطراب و التماسی که توی نگاهش بود باعث شد چانیول دستش رو رها کنه.
با دیدن جای انگشتاش روی صورت بکهیون به آرومی انگشت شستش رو روی ردهای قرمز کشید و زمزمه کرد:
- من گفتم اشتباهی کردی؟
تغییری توی چهرهی وحشتزدهی بکهیون ایجاد نشد و این بار سعی کرد لحنش آرومتر باشه.
- هیچوقت برای کاری که نکردی معذرت خواهی نکن کوچولو... اگه دیشب زودتر میگفتی که کای اذیتت کرده همه چیز فرق میکرد.
نفس عمیقی کشید، بدون هیچ حرف دیگهای ازش فاصله گرفت و کراوات رو سمتش گرفت.
- یادت رفته؟ باید هر روز برام ببندیش.
بکهیون نگاه مشکوکی به چهرهی آرومش انداخت، لحنش این بار دستوری نبود و همین هم باعث تعجبش شده بود.
کراوات رو ازش گرفت و به آرومی نزدیک شد، نمیتونست کاملا ترسش رو کنار بذاره ولی چارهای نداشت، اگه آقای پارک قرار نبود موضوع دیشب رو یادآوری کنه پس بکهیون هم میتونست سکوت کنه، این به نفعش بود!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...