part3

219 63 0
                                    


با صدای زنگ موبایل از خواب پرید و به سمتش هجوم برد، تا سریع خفش کنه؛ از گوشه چشم به پسری که با تنه برهنه کنارش خوابیده بود نگاه کرد و با دیدن اینکه بیدار نشده نفسش رو بیرون فوت کرد؛ سریع لباساش رو از پایین تخت برداشت و به تن کرد، وسایلش رو هم جمع کرد و داخل کوله پشتیش ریخت و با قدم های آروم و روی نوک انگشتان پاش از اتاق خارج شد...
بعد از اینکه به محدوده ای از خیابون رسید و خیالش راحت شد، با لمس شماره ای که چند لحظه پیش باهاش تماس گرفته بود چشماشو بست و با یه نفس عمیق کلمه ها رو به پشت هم ردیف کرد

:فاک یووووو پسره چلغوز داشتی دستی دستی به فاک سگم میدادی آخه تن لش الان چه وقت زنگ زدن بود مگه منه کره خر به توی توله سگ نگفته بودم بعد از اتمام کارم بهت زنگ میزنم الان به کدوم دلیل فاکی ای زنگ زدی به من؟!

: میشه فقط دو ثانیه خفه خون بگیری که بفهمی چی میخوام بگم ....

دوباره نفس گرفت تا شروع کنه به فحش دادن به پسر پشت خط که با صداش خفه شد

:ژانگ وی خواستتت

سکوت کرد تا جمله ای که شنیده بود رو سبک ، سنگین کنه

: داری شوخی میکنی باهام نه؟ببین اگه باز از اون شوخیای خرکیت کرده باشی میام کلاب به فاک سگا میدمت و زنده زنده میسوزونمت

: آخه من با توی عنتر چه شوخی ای دارم میگم خبر مرگت تن لشتو بکش اینجا بیا تا بگم برات امشب باس کجا بری...

:حله تا پنج دقیقه دیگه اونجام...

خواست قطع کنه که سریع اسمشو صدا زد

:شیائو ژان...

:چیه؟!بنال..

در حالی که صداش از شدت خنده خفه شده اش میلرزید گفت

:دیشبیا زنگ زدن ازت خیلی راضی بودن؛ آفرین کارت روز به روز داره پیشرفت میکنه ...راضیم ازت

جوری فریاد زد که صداش باعث شد چند نفر که دور و برش بودن هم توجهشون بهش جلب بشه

:ژوچنگ خودم میکشمت و غذای سگام  میکنمت حیووووون...

ژوچنگ با صدای قهقهه بلندی تماس رو قطع کرد

این پسر همیشه رو مخش بود ولی الان ژوچنگ مهم نبود ،ژانگ وی مهم تر از این حرفا بود... پیدا کردن اون پست فطرت به تحمل همه این سختی های این مدت می ارزید ؛روبروی در ایستاد ،در اتومات باز شد چشمش به جین لینگ پسر نوجوانی که تازه استخدام شده بود افتاد براش دست تکون داد و به سمتش رفت نگاهشو اطراف چرخوند

:نمیدونی ژوچنگ کدوم گوریه گفت بیام اینجا مثل اینکه مشتری دارم

:یه ربع پیش همینجا دیدمش بعدم دیدم یوبین صداش زد و فرستادش جایی، فکر کنم مشتری جدید داشت  پوزخندی رو لبش نشست

« هه »

: خیلی خوب یوبین کجاست؟!

: تو اتاقش تنهاست میتونی بری پیشش

به سمت اتاق یوبین حرکت کرد

:هی چطوری؟؟

مشت گره شدشونو بهم کوبیدن

:عالیم پسر ترکوندی من با وجود تو نیازی به بقیه ندارم انگشتای تو خدای  ماساژن تو کل چین رو هم بگردیم عمرا سکس ماساژوری به خوبی تو پیدا بشه مشتری دیشبیه زنگ زد واسه امشب رزرو کنه ولی ژانگ وی حیف بود بپره از دستمون ؛مشتری ثابت اینجا بود ،یه مدت رفته بود آمریکا حالا باز برگشته هیچکس به خوبی تو ندارم که ردیفش کنه.. اگه کارتو درست انجام بدی نونت تو روغنه فقط....

ژان با هیجان وصف نشدنی پرسید

:فقط؟! فقط چی؟؟؟؟

با قیافه ای آویزون از اتاق خارج شد تحمل اینجاش دیگه سخت بود تو تمام این مدت طبق قرارداد تو هر خونه ای که میرفت وظیفش ماساژ بود، یه سکس ماساژ ساده اما اینبار هیچ جوره نمیتونست بزنه
زیرش ژانگ وی براش خیلی با ارزش بود از طرفی هم... ابروش.....همینطور که با خودش درگیر بود تلفنش زنگ خورد لبخند محوی روی صورتش جا خوش کرد بعد از چهار ماه این اسم روی صفحه گوشیش چشمک میزد با ذوق تماسو وصل کرد و با شنیدن صداش به اوج رسید

:ژانی خوبی؟!

:شیجیه!!

: خوب غذا میخوری؟!

:اوهوم...تو خوبی؟!.....مامان و بابا خوبن؟!

:همه ما خوبیم....

با صدایی که از شدت بغض کمی میلرزید گفت

:دلم برات تنگ شده کاش میتونستم ببینمت

از مظلومیت تو صداش قلبش لرزید واسه یه لحظه بی خیال تمام مشکلاتی شد که با مامان و باباش داشت و گفت

:اگه بخوای میام خونه که ببینمت

با جوابی که خواهرش داد قلبش شکست و به وضوح صدای ترک خوردن و خرد شدنشو شنید

: نه!!اینجا اوضاع خوب نیست اگر بیای فقط مثل همیشه دعواتون میشه و چیزی از حرف زدن با تو سهم من نمیشه...

:پس چطور ببینمت؟!

:گفتی پیش یکی از دوستات زندگی میکنی درسته؟!میتونم اونجا ببینمت؟!

:آره ادرسشو واست میفرستم ....منتظرتم

:زود میام فعلا...

با قطع شدن تماس صفحه گوشی رو بار دیگه لمس کرد خوشحال بود که بعد از چهار سال قرار دوباره خواهرشو ببینه این نهایت دلخوشی این سالهاش بود خواهری که مجبور شد به خاطر شغلش هر چند وقت یک بار با یه تماس کوچیک از حالش خبر دار بشه و پدر و مادری که قریب به شش سال طردش کردن و حتی حاضر نیستن به طور تصادفی جایی اونو ببینن..... همه اینا ارزششو داشت یعنی؟!

سیلی توی گوشش خوابوند

«احمق تو داری بزرگترین خدمت رو انجام میدی یه روزی بالاخره میفهمن که تو باعث افتخارشون بودی نه بی ابروییشون....»

_______________________

KINGWhere stories live. Discover now