part12

157 58 10
                                    


با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد

هایکوان:تو چکار کردی!؟؟؟؟؟؟

ژان:فقط رفتم به اتاقش تا ازش تشکر کنم همین

هایکوان:توی اتاقش؟!

سرش رو به نشونه تایید تکون داد

ژان:اوهوم

با تعجب بیشتر و با صدای بلند گفت

هایکوان:یعنی توی خود اتاقش؟!

کلافه شد

ژان: بله توی خود خود خود اتاقش مگه چیه؟!

هایکوان :ژان تو چیکار کردی!!!!تو این عمارت هیچکس جز آقای اندرسون و ماری که یه جورایی دایه ییبو محسوب میشه کسی حق ورود به اتاق اونو نداره ..حتی من...

با تعجب به هایکوان زل زد

:این دیگه چه کوفتیه ؟....!آخه چرا؟!

:اون یه جور وسواس داره....چطور بهت بگم اجازه ورود آدما رو به حریم شخصیش نمیده میشه گفت یه گارد دور خودش و هر حریمی که متعلق به خودشه کشیده و تا جایی که امکان داره سعی میکنه کسی
رو وارد این حریم نکنه مگر کسی که از قبل توی این حریم بوده یعنی آقای اندرسون که از بچگی باهاش بزرگ شده و ماری که حکم مادر رو براش داره ....

فک ژان افتاد

«پس کارم تمومه من الان تو چشم اون حکم یه متجاوز رو دارم لعنتی لعنتی گند زدی شیائو ژان»

موهاشو تو مشتش فشرد و با درماندگی گفت

:حالا من چه خاکی تو سرم بریزم تا این گند پاک بشه

:فعلا سعی کن جلوش آفتابی نشی یه مدت نبینتت شاید فراموش کنه البته "شاید"

سری تکون داد اما با وجود تمام افکار تو سرش اصلا متوجه حرفهای هایکوان نشد.....

روبروی در اتاق ییبو ایستاد شب از نیمه گذشته بود و نمیدونست خوابه یا بیدار اما تو ذهنش کاری بود که حتما باید انجامش میداد با انگشت تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه ای که جوابی نگرفت، پشتش رو به در تکیه داد و روی پاهاش نشست با صدای آرومی
گفت

:شیائو ژانم.......فقط خواستم ازت معذرت خواهی کنم بابت دیشب ...من ...من واقعا نمیدونستم ورود به اتاقت ممنوعه ....

سه تا از انگشتاشو بالا آورد

: قسم میخورم اینبار دیگه واقعا قصد اذیت نداشتم فقط....اومده بودم ازت تشکر کنم.... بابت لباسایی که بهم دادی.....همین

آهی کشید و از جا بلند شد؛ قبل از ورود به اتاقش برای آخرین بار به در اتاق ییبو نگاهی انداخت.....

_________________________

کلافه به در اتاقش نگاه کرد هنوزم نمیتونست اون لحظه رو فراموش کنه ؛اون نمیتونست هیچکسو به حریم خصوصی خودش راه بده و حالا کسی این قانون رو شکسته بود ؛به خودش لعنت فرستاد که چرااونشب اتفاقی حرفایی که بین ژان و هایکوان زده شده بود رو شنیده و اون لباسای لعنتی رو برای ژان خریده اگر اونشب بی توجه از اون بحث گذشته بود این اتفاق هیچوقت نمی افتاد خودش هم دلیل این عصبانیت رو نمیدونست ولی این حس مالکیت مطلق چیزی بود که از بچگی همراهش بزرگ شده بود و بعد از بیست و چهار سال نمیتونست به سادگی کنارش بذاره حتی اگر این موضوع برای یکبار نقض شده باشه.....

________________________

کل شب رو از فکر و خیال خوابش نبرد تمام وقتایی که ییبو رو اذیت میکرد از قصد بود اما اینبار واقعا عامدانه نبود و اگر از قبل درباره موضوعی که هایکوان راجعش حرف زده بود مطلع بود قطعا چنین کاری نمیکرد از اتاق خارج شد و همزمان باهاش ییبو هم از اتاقش خارج شد ولی نیم نگاهی از جانبش دریافت نکرد حتی همون نگاه یخی همراه با تحقیر رو...
همین رفتار باعث کلافه تر شدن ژان شد دستی تو موهاش کشید و راه افتاد دنبال ییبو تا بیرون از عمارت بی صدا پشتش راه رفت که ییبو بالاخره ایستاد و روی پاشنه پا چرخید در حالی که به روبرو
خیره بود غرید

:چته!؟

شونه ای بالا انداخت و با بی یخیالی گفت

:هیچی، فقط دارم کارمو انجام میدم

:لازم نکرده

:ولی من محافظ توأم نه کس دیگه

:نیازی بهت نیست

سرشو کج کرد تا نگاه ییبو رو جلب کنه اما اون همچنان مصرانه بهش نگاه نمیکرد

:من که معذرت خواهی کردم چرا مثل بچه ها قهر میکنی؟!هومم؟؟

حرفش نتیجه داد و بالاخره طلسم نگاه ییبو شکست و چشم غره ای بهش رفت

:حرف دهنتو بفهم

تک خنده بلندی کرد و با چشمایی که میدرخشید گفت

:اهااااا دیدی آشتی کردی!!

:خفه شو...

هر دو دستش رو روی دهنش گذاشت و به ییبو چشمکی زد ییبو هم چشماشو تو کاسه چرخوند و پشتشو بهش کرد

:امشب یه مهمونی بزرگ تو عمارت داریم،یک ماهه واسش برنامه ریختم کمک دست هایکوان باش....فقط گند نزن

با صدای خفه شروع به بالا پایین پریدن کرد... خودش هم دلیل حال خوبشو نمیدونست، نمیخواست هم بدونه تو اون لحظه به این خوشحالی بی دلیل نیاز داشت...

_________________________

KINGOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz