part37

112 48 28
                                    


از اخرین پله هواپیما پایین اومد....گنگ بود هنوزم دلیل اومدنش به این کشورو نمیدونست حتی نمیدونست باید کجا بره ...توی تاکسی نشست

:کجا باید برم اقا؟!

چیزی که بدون دستور مغز به زبونش اومد رو زمزمه کرد

:.....................

ادرس عمارت اندرسون بود؛تنها اشنایی که تو این کشور و این شهر لعنتی میشناخت همون عمارت بود.......با رسیدن به مقصد راننده ترمز زد و ژان با تردید سر چرخوند؛از دیدن منظره روبروش خشک شد به سختی از ماشین پیاده شد و روبروی عمارت قرار گرفت...هیچ خبری از شکوه قبل نبود.....همه جا رد سوختگی و سیاهه خاکستر بود همه جا بوی مرگ میداد قصر ادوارد تبدیل شده بود به یه متروکه تمام عیار....

با قدم های اهسته وارد باغ شد و به جای سرسبزی بوته های سوخته و کنده های بریده شده رو دید بغض تو سینش کم کم راه گلوشو میفشرد وارد ساختمان شد از همه اون بنای بزرگ فقط چارچوب های سوخته مونده بود نه خبری از عتیقه ها و تابلوهای گران قیمت اطراف سالن و روی دیوار بود نه مبلمان و فرش های نفیس؛ از پله ها بالا رفت بی معطلی خودش رو به اتاق ییبو رسوند به نسبت کل خونه اتاق ییبو سالم تر مونده بود....حداقل میشد نشونه های زندگی رو ازش پیدا کرد...قطره های اشک اروم اروم صورتش رو خیس کرد

««بدون دریافت اجازه وارد اتاق شد و با ییبویی مواجه شد که با نیم تنه برهنه در حالی که حوله ای دور کمرش بود بهت زده وسط اتاق ایستاده بود
"واو چقدر خوشتیپه....خفه شو شیائو ژان الان اون چشمای کور شدت داره به چی نگاه میکنه....ببند اون چشما رو.....د ببند.لعنتی تو که ندید بدید نیستی...
...ببند...."
با تشری که به خودش زد سریع عقب رفت و در اتاق رو محکم بست ؛ نفسشو بیرون فوت کردو چشماشو بست
"چه مرگته چرا مثل مرد ندیده هایی؟! اونم یه مرد هرچی خودت داریو داره یه جوری رفتار میکنی انگار یه دختر لخت وسط اتاق دیدی"
نفس دیگه ای فوت کرد بیرون و با انگشتش تقه ای به در زد اما با صدای فریادی که از اتاق شنید از جا پرید و دو قدم از در فاصله گرفت 
:گمشووووووووووووووووووووووووو »»

با به یاد اوردن اون صحنه بین هق هقش لبخند زد

««:شیائو ژانم.......فقط خواستم ازت معذرت خواهی کنم بابت دیشب ...من ...من واقعا نمیدونستم ورود به اتاقت ممنوعه ....
سه تا از انگشتاشو بالا آورد
: قسم میخورم اینبار دیگه واقعا قصد اذیت نداشتم فقط....اومده بودم ازت تشکر کنم.... بابت لباسایی که بهم دادی.....همین »»

لبخند کم کم از لبش محو شد و دوباره صدای هق هق بود که سکوت عمارت ارواح رو میشکست....
با احساس سردی چیزی مثل یه تفنگ روی سرش صدای هق هقش قطع شد و با چشمای گرد اروم دستاشو بالا اورد.....بوی خاصی که سرش رو پر کرده بود باعث بسته شدن چشماش شد میخواست با تمام وجود اون رو به اعماق سینه بکشه

KINGWhere stories live. Discover now