part40

98 47 19
                                    


به پهلو دراز کشید و دستشو زیر سرش برد چهره ییبو زیر نور ماه مهتابی تر شده بود و میدرخشید چشماش بسته بود اما ریتم نفساش نشون میداد خواب نیست کمی خودش رو بهش نزدیک تر کرد و انگشتشو اروم روی زخم صورتش کشید که به ناگاه چشمای پسر تا اخرین درجه باز شد با این حرکت ژان به سرعت دستشو کشید

:ببخشید....

:چرا نمیخوابی؟بهت گفتم هر دونفرمون روی این تشک اذیت میشیم

:ولی بی خوابی من به خاطر این نیست!!

لبخند ریزی روی لبای ییبو نشست اما با تمام وجود سعی کرد پنهانش کنه هنوزم عادتای قبل از سرش نیفتاده بود و به همین راحتی نمیتونست دیوار یخی دورشو برداره

:هیچوقت بهم نگفتی زخم صورتت برای چیه؟!

پوزخندی روی صورت ییبو نشست

:قانون ادوارد بود....

:قانون؟

:اهوم....نقطه قوت و ضعف به یه اندازه میتونن سرکوب کننده باشن

:مثل تظاهرش به کوری؟!

:اوهوم....احمق بودم که این همه سال متوجهش نشده بودم

:اون مرد زیرکی بود

:...از بچگی به خاطر ظاهرم مورد توجه بودم و این موضوع اذیتم میکرد نمیخواستم کسی به خاطر صورتم بهم توجه کنه میخواستم توانایی هام دیده بشه پس تنها راه هک شدن یه زخم بدریخت بود تا تمام اون زیبایی از بین بره بعد از اون حس بهتری داشتم چهره ادما دیگه پر از هوس نبود جایگزینش حس نفرت و ترس بود و من همینو میخواستم

بی تردید با نوک انگشتش زخم رو لمس کرد و زمزمه کرد

:از نظر من این یه زخم بدریخت نیست...

ییبو هم به پهلو چرخید لبخند واضحی روی صورتش بود

:تو اولین نفری بود که نگاهت متفاوت بود.....از من نمیترسیدی....یا شایدم مخفیش میکردی.....ولی.....

ادامه نداد لبخند از لبش محو شد و سر جا نشست رفتار عجیبش باعث تعجب ژان شد او هم به تبع سر جا نشست؛ اروم دستشو زیر گردنش برد و چیزی شبیه پوست رو از زیر گردن تا گونه چپش بلند کرد.....زخم به یکباره ناپدید شد ژان با دهن باز و نفس حبس شده تو سینه فقط خیره موند

:پونزده ساله که دارم باهاش زندگی میکنم....فکر میکنم کافی باشه

ژان بعد از مدت کوتاهی به خودش اومد؛ تنها چیزی که به ذهنش رسید انداختن دستاش دور گردن ییبو و گرفتنش تو اغوشش بود....
_________________________

:اماده ای؟!

ساک رو از روی زمین برداشت و به اطراف اتاق نگاه کرد اینجا اخرین نقطه اتصال به گذشتش بود تلخی ها و شیرینی های زیادی رو تو این عمارت تجربه کرده بود اما وقتش رسیده بود که همه رو پشت سر بذاره اون باید مسیر ایندشو دنبال میکرد و ترک همیشه این مکان نقطه پایان و اغازش محسوب میشد زمزمه کرد

KINGWhere stories live. Discover now