part30

125 47 26
                                    


با صدای تقه ای که به در اتاق خورد دست از غلت زدن و پهلو به پهلو شدن توی تخت برداشت، سرجا نشست و با نگاه خیره ای روی زمین تلخندی زد

«وقت رفتنه پسر...»

ایستاد و مستقیم سمت کمد لباسش رفت؛ دستی روی تک تک لباسا کشید..... برق اشک درخشش چشمای درشتشو بیشتر کرد ؛یه بلوز سفید مردونه با یه شلوار جین به تن کرد استینای پیراهن رو بالا داد و دستی توی موهاش کشید وسایلی که با خودش به عمارت آورده بود رو تو لباسش جاسازی کرد و سمت در اتاق رفت توماس پشت در منتظر بود و با دیدن ژان لبخند درخشانی تحویلش داد

:آماده ای؟؟!

با لبخند متقابل و سری که بالا و پایین کرد به پسر جواب داد؛ توماس خودش رو بهش نزدیک تر کرد و زیر گوشش زمزمه کرد

:بهش قول دادم سالم برت میگردونم

با گفتن جملش از ژان فاصله گرفت و ادامه داد

:ییبو و ادوارد همون دیشب بعد از برگشتنتون به خونه رفتن حالا نوبت ماست

:باشه....فقط....

:فقط چی؟!

:میشه قبلش هایکوانو ببینم

با لبخندی که چال گونشو به رخ میکشید سری تکون داد

:حتما من تو پارکینگ منتظرتم...لفتش نده ....دیره

:باشه

با رفتن توماس مستقیما سمت اتاق کار ییبو رفت و تقه ای به در زد

:بیا داخل

سرکی به داخل اتاق کشید و با چهره همراه لبخند گرم و مهربون هایکوان روبرو شد

:چرا اونجا واستادی؟!

از پشت میز بلند شد و وسط اتاق ایستاد ژان هم قدمی داخل گذاشت و بهش نزدیک شد

:دارم میرم...خواستم قبلش ببینمت

نگاه هایکوان سرشار از یه غم عجیب بود...با همیشه فرق داشت شاید اونم میدونست داره چه اتفاقی میفته.....شاید میدونست این آخرین دیداره......
بی مکث ژان رو تو بغل کشید و محکم به خودش فشرد

:زنده برگرد....

بعد از چند لحظه از آغوش هایکوان بیرون اومد و با یه لبخند دلگرم کننده زمزمه کرد

:زنده" میمونم"

بعد از یه نگاه قفل طولانی عقب گرد کرد و بدون کلام دیگه ای اتاق رو ترک کرد...
___________________________

با رسیدن روبروی یه سوله بزرگ که داخل یه کارخونه قدیمی قرار داشت ترمز کرد و با تعجب به اطراف نگاه کرد

:اینجاست؟!

با باز شدن در و ایستادن یه ردیف بادیگارد قد بلند و هیکلی جلوی در سوالش تایید شد همراه توماس از ماشین پیاده شد؛ نفس کشیدن توی هوای وطنش بهش حس لذت میداد اما نگران فاجعه ای بود که میتونست اتفاق بیفته ؛وارد سوله شدن تعداد زیادی گارد و اسلحه داخل بود و درست وسط سوله تعدادی صندلی و یه میز بزرگ چیده شده بود با شنیده شدن صدای قدمای محکم و آشنا برگشت و با ییبو روبرو شد؛با تیپ رسمی و همیشگیش و خیلی سرد تر از قبل بهشون نزدیک میشد با رسیدن مقابلشون به توماس نگاه قدردانی کرد و پسر با لبخند درخشانی پاسخ قدردانی رو داد

KINGWhere stories live. Discover now