part6

174 52 3
                                    


بعد از چرخیدن تو باغ و بررسی همه جا حسابی حوصلش سر رفته بود امروز خسته کننده تر از چیزی بود که فکرشو میکرد وارد سالن بزرگ شد و لم داد روی مبل.. که ژانگ وی با رنگ پریده وارد شد و با صدای بلند داد زد

:لیا لیا

همون زن میانسال آشنا دستپاچه سمت ژانگ وی دوید

:بله اقا

:امشب مهمون داریم آماده باش

:بله اقا

با اضطراب از طرفی به طرف دیگه قدم برداشت ژان با دیدن این صحنه با احتیاط سمتش رفت

:آقای ژانگ؟

نگاه مضطربشو به ژان داد و سعی کرد لبخند زوری ای روی لبش بنشونه

:تو هنوز اینجایی ژان؟!

:خدمتکارتون گفت، دستور دادید بمونم

:اوه آره آره متاسفم که معطل شدی یه مشکل کاری واسم پیش اومده ببینم تو مشکلی نداری امشبم اینجا بمونی؟!

اکراه داشت از موندن اما با لبخند تصنعی قبول کرد

:هر طور شما امر کنید

دستش رو دور کمرش انداخت 

:تو این وضعیتی که نمیدونم قرار چه بلایی سرم بیاد حداقل میخوام تو کنارم باشی هرچند که چیزی از رابطه دیشبمون نفهمیدم و یادم نیست چی شد اما ازت خوشم اومده

«خوشت اومده؟!گیر نکنم تو گلوت مرتیکه الاغ»

:خوشحالم از این بابت

بی مقدمه پرسید

:ببینم چیزی از فنون رزمی بلدی؟!

با صدایی که سعی میکرد تعجب توش موج بزنه پرسید

:فنون رزمی؟!چرا این سوالو میکنید؟!

:به هر حال من یه آدم عادی نیستم و به واسطه ثروتی که دارم دشمنان زیادی دورمو گرفته و توهم اگر قرار باشه کسی از اطرافیانم باشی باید آموزش ببینی

«هان؟!چطو شد؟!مرتیکه گوساله پاشو خودتو جمع کن چه خوش اشتها تو هم "اگر" قرار باشه؟..د نفله کی به تو وزغ نگاه میکنه آخه»

:پس یعنی میگید قرار اینجا بمونم؟!

:البته گفتم که ازت خوشم اومده و وقتی از کسی خوشم بیاد به راحتی ولش نمیکنم میخوام بیای اینجا زندگی کنی

KINGDonde viven las historias. Descúbrelo ahora