part10

164 50 6
                                    


مثل مصیبت دیده ها روی پاهاش وسط اتاق نشست و دستشو زیر چونش گذاشت ،در حالی که به نقطه نا معلومی خیره شده بود تو دلش هرچی فحش بود نثار ییبو میکرد در آخر هم تسلیم شد و رفت پشت
میز نشست؛ عینک روی بینیشو با انگشت اشاره بالا داد و شروع به خوندن وتیک زدن چک لیست کرد اونقدر محو کار بود که با تاریک شدن فضای اتاق و ندیدن کلمات روی کاغذ متوجه شد غروب شده..
خودکار و کاغذها رو کنار گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد هنوز نصف کارش رو هم انجام نداده بود و از طرفی هم شکمش به صدا در اومده بود آخرین وعده غذاییش شامی بود که تو خونه ژانگ وی خورده بود از جا بلند شد و از اتاق خارج شد به طرف جایی که صبح موقع چرخیدن تو خونه فهمیده بودآشپزخونه ست حرکت کرد و واردش شد ماری مشغول آشپزی بود و مردی هم پشت میز مشغول نوشیدن چایی؛ به
ظاهرش نمیومد جزو گارد ها باشه؛ قدمی جلو رفت و با لبخند پهنی سلام داد

:سلام

ماری توجهی نکرد اما مرد نگاه مهربونی بهش انداخت

:سلام

ژان جلوتر رفت و دستش رو دراز کرد

:شیائو ژان هستم گارد جدید

مرد به یکباره از جا بلند شد و با احترام دست ژان رو فشرد

:متیو هستم جناب شیائو مسئول نظافت و البته باغبان باغ

دستش رو جلوی صورتش تکون داد

:اینطور رسمی صدام نزن همون ژان راحت ترم خوشبختم متیو

مرد لبخندی زد و دعوت به نشستنش کرد

:بفرمایید بشینید

ژان صندلی رو عقب کشید و با تعجب به اطراف نگاه کرد

:گاردا اینجا غذا نمیخورن؟!

متیو هم لبخند زنان جواب داد

:نه اینجا آشپزخانه مخصوص عمارته گاردا و خدمه تو ساختمان ته باغ ساکن هستن..اونجا هم تجهیزات همین عمارت رو داره شما هم احتمالا محافظ شخصی هستید که داخل عمارتید

:اوه بله بله یه اتاق توی عمارت دارم

:درسته

ژان رو به ماری کرد

:خانم ماری غذایی برای خوردن هست

ماری با چهره در هم و جدی سری تکون داد

:یه کاسه برنج از غذای ظهر مونده یکم سوپ هم هست الان آماده میکنم

با قرار گرفتن ظرف غذا روی میز با ولع شروع به خوردن کرد و متیو با نگاه مهربونی بهش خیره شد؛ با چشم بهم زدنی ظرف غذاشو خالی کرد و روی صندلی لم داد، دستشو روی شکمش کشید و با ذوق گفت

:غذا خوردن لذت بخش ترین کار دنیاست

متیو لیوان چایی رو به یکباره سر کشید و سر پا ایستاد؛ دستشو روی شونه ژان فشرد و از در داخل آشپزخونه که به باغ راه داشت خارج شد ؛ژان هم کمی بعد دوباره به اتاق برگشت و مشغول کار شد؛ بعد از گذشت مدتی با حس سر درد شدیدی سرش رو بالا آورد ،عینکش رو برداشت و فاصله بین دو چشمش رو فشار داد تا شاید درد رو کمتر کنه اما فایده نداشت از جا بلند شد تا از اتاق خارج بشه ؛

«حتی اگر بکشتمم دیگه نمیتونم ادامه بدم»

وارد اتاقش شد و مستقیم سمت حمام رفت تا یه دوش سریع بگیره...با خروجش از حمام تازه متوجه شد هیچ لباسی برای پوشیدن نداره ،آهی کشید و روی تخت نشست

«ای بابا بازم باید همین لباسا رو بپوشم آخه با اینا مگه میشه خوابید؟!» 

همینطور که تو دلش غر میزد تقه ای به در اتاق خورد ،سریع تو قسمت راهروی حمام و دستشویی خودش رو قایم کرد و با لکنت پرسید

:ب...بلههه؟!

صدای آروم آشنایی از پشت در گفت

:هایکوانم میشه بیام تو؟

مشتی تو سرش کوبید

:چند لحظه اجازه بده

سریع لباسای قبلشو پوشید و در اتاق رو باز کرد...

به لباس هایی که تو دست هایکوان بود نگاهی انداخت

:اینا رو برای تو آوردم رفتم دفتر دیدم نیستی پس اومدم اینجا

خنده خجالت زده ای کرد

:ممنونم ازت همین الان داشتم به این فکر میکردم که چی بپوشم

لبخند مهربونی زد

:فردا با هم میریم خرید حتی اگر ییبو قبول نکرد، بهم بگو چه جور لباسایی میخوای خودم واست تهیه
میکنم

:ممنون

:شب بخیر

:شب بخیر

در اتاق رو بست و با ذوق به لباسا نگاه کرد

«حیف تو که زیر دست این مرتیکه عصا قورت داده ای »

فوری لباس های تنشو بیرون آورد و همراه کتش توی کمد آویزون کرد و لباسایی که هایکوان بهش داده بود رو پوشید؛ یه تیشرت سفید راحت و یه شلوارک مشکی بود نفسشو فوت کرد

«اخیش خفه شدم تو اون لباسای مزخرف»

خودشو روی تخت پرت کرد و خیلی زود به خواب عمیقی رفت ...

_______________________

بیوگرافی

این آقا متیوعه کارش نظافت و مراقبت از باغه چیزی که تو این پارت گفته نشده نسبتشه با ماری؛متیو برادر ماریه

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।

این آقا متیوعه کارش نظافت و مراقبت از باغه چیزی که تو این پارت گفته نشده نسبتشه با ماری؛متیو برادر ماریه...اونم مثل ماری رابطه نزدیکی با اهالی عمارت داره....متیو به ظاهر یه مرد مهربون و جا افتاده ست... فقط به ظاهر....

KINGजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें