part21

149 54 8
                                    


:ماری،ماری؟؟

ماری به سرعت سمتش اومد

:بله اقا؟؟

:وسایل من کجاست؟!

:آقای وانگ دستور دادن ببریمشون داخل اتاق مهمان

:اتاق مهمان!؟

نگاه ماری غمگین شد

:بله تشریف بیارید راهنماییتون میکنم

به سمت مسیر آشنایی پا گذاشتن...با ورودش به اتاق نگاهش رو به اطراف چرخوند همه چیز تغییر کرده بود اون اتاق آشنا حالا غریبه ترین شده بود؛ لبخند تلخی زد و به سمت تخت گوشه اتاق رفت ، روش دراز کشید و آروم چشماشو بست.....
با خوردن تقه ای به در سر جاش نشست

:بله؟!

:ییبوام

:بیا تو

با ورود ییبو لبخند پهنی روی صورتش نشست اون تنها نقطه اتصال و انقطاعش به این خونه و عمارت بود اما هنوزم واسش عزیزترین بود و این حجم از دوست داشتن شاید دیوونگی ....
نگاه اجمالی به اطراف انداخت و دوباره خیره به توماس شد

:سازمان یه مأموریت واست در نظر گرفته

با شنیدن این جمله مصمم بهش نگاه کرد و تو دلش گفت

«اینبار برنده منم!!»

:خب این عملیات چی هست!؟

:کشتن یه ارشد از سازمان...

چشماش از تعجب گرد شد

:داری باهام شوخی میکنی!؟

خیلی جدی نگاهش کرد و با این نگاه توماس از جا پرید و با عصبانیت فریاد زد

:اون میخواد من بمیرم درستهههه؟؟؟

با حفظ خونسردی همیشگیش و نگاه خاصی گفت

:خواستهCIA«سازمان اطلاعات امنیت آمریکا»ربطی به ادوارد نداره

:دقیقا به چه دلیل فاکی ای باید اونو بکشم!؟اصلا مگه همچین چیزی امکان داره؟؟؟؟؟!!!!اطلاعات اونو از کجا بیارم اصلا تو که بهتر میدونی سازمان اطلاعات بالا دستی ها رو لو نمی‌ده.....

:هر چیزی که لازم داشته باشی رو در اختیارت قرار میدن.....در رابطه با دلیلش هم باید بدونی که به ما فقط تعیین تکلیف میشه دلیل داده نمیشه اون آدم باید بمیره....پس میمیره

آب دهنشو به سختی قورت داد

:کی استارت میخوره!؟

:از فردا....فعلا بهت اطلاعاتی که نیاز داری رو میدم...توماس....

با شنیدن اسمش با اون لحن خاص چشماش از حالت یخی همیشگیش فاصله گرفت

:از اینجا به بعد همه چیز به تو بستگی داره....من یا عمو هیچ دخالتی نمیتونیم داشته باشیم...تو از پسش برمیای.........
نگاه مصممی به ییبو کرد و سر تکون داد....
______________________________

KINGWhere stories live. Discover now