part19

162 51 12
                                    


به سرعت وارد اتاق شد روی زمین نشست و دستش رو به صورت ییبو نزدیک کرد تبش از قبل هم بیشتر شده بود سریع از داخل نایلکس داروها قرصی رو بیرون آورد و به زور تو دهنش گذاشت و با خوراندن آب بهش وادار به قورت دادنش کرد و دوباره شروع به خیس کردن حوله ها و کشیدنشون رو تن ییبو کرد با گذشتن مدتی کم کم تبش پایین اومد ؛ پلکاش آروم لرزید ، با باز شدن چشمای پسر صورتشو بهش نزدیک تر کرد و با لبخند بهش نگاه کرد

:بیدار شدی شیر کوچولو؟

با دیدن اینکه اخماش تو هم رفت لبخندش پررنگ تر شد

:فکر کنم حالت خوب شده باشه

آب دهنشو به سختی قورت داد و با صدای خشداری گفت

:تشنمه

از پارچ کنار تخت کمی آب داخل لیوان ریخت و کنار ییبو روی تخت نشست به آرومی گردن و سرش رو بلند کرد و لیوان ابو به لباش چسبوند تو فاصله نوشیدن آب به لبای ییبو خیره شد و دوباره تمام افکار سابق به ذهنش هجوم آورد ، با تکون دادن سر همه رو پس زد
و لیوان رو ازش دور کرد

:بهتری!؟

با صدای بی حالی زمزمه کرد

:خوبم

لبخندش سافت تر شد

:ترسوندیم....واسه یه لحظه فکر کردم.....هوف

فقط بهش نگاه کرد و چیزی نگفت بعد از چند دقیقه آروم چشماش بسته شد و به خواب رفت ؛ژان همچنان کنارش پایین تخت و روی زمین نشست و به صورتش زل زد تا اوهم کم کم چشماش گرم شد و به خواب رفت.....
____________________________

با صدای باز و بسته شدن در چشماشو آروم باز کرد کتفش به شدت می‌سوخت به سختی نیمخیز شد و با دیدن چهره غرق خواب ژان در حالی که پایین تخت نشسته بود و سرش رو روی تخت گذاشته بود سعی کرد آروم تر حرکت کنه تا بیدار نشه

:اون پسره احمق کدوم گوریه!؟

به صورت قرمز شده از خشم الکس نگاه کرد

:چی شده؟؟

:چی شده؟؟؟.....من به اون احمق دیشب گفتم از خونه بیرون نره

با شنیدن صدای خواب‌آلوده ژان پشت سرش برگشت و سوالی بهش خیره شد

:مجبور بودم

الکس با خشم سمت ژان هجوم برد ،یقشو گرفت و تو صورتش داد زد

:مگه من به توعه احمق نگفتم تا صبح صبر کن ؟فقط اگر اتفاقی بیفته خودم تکه تکه ات میکنم....

ژان بدون ذره ای تغییر تو حالت چهره اش با طعنه گفت

:رییس من کس دیگه ایه من از مارتین دستور میگیرم نه تو....

مشت الکس بالا رفت تا تو صورتش فرود بیاد که با صدای فریاد ییبو متوقف شد

:تمومش کن....

با قدم های آروم به سمت  دونفر گلاویز شده با هم حرکت کرد و دستش رو روی سینه ژان فشار داد، کنارش زد و بین ژان و الکس قرار گرفت

:مسئولیتش با من

الکس کمی آروم گرفت ؛ از لایه دندون های چفت شدش غرید

:فکر میکردم این گاردت خیلی باهوشه اما فهمیدم فقط کارش درسته...کلش پوکه

ییبو هم با خشم غرید

:دیگه میتونی بری

الکس چشم غره ای رفت و با حرص از سوییت بیرون زد و در رو محکم بهم کوبید...ییبو به سمت ژان چرخید و تو فاصله چندسانتیش ایستاد

:دیشب چرا بیرون رفتی!؟

ژان چشماشو به زمین دوخته بود امکان طفره رفتن وجود نداشت پس مجبور به گفتن حقیقت شد

:اومممم خوب راستش....دیشب نیاز به دارو داشتی....

ابروهاش بهم گره خوردن و به ژان نزدیک تر شد

:من بهت گفتم که به دارو نیاز دارم!؟

مردمک چشمای ژان شروع به لرزش کرد و نگاهش تو صورت ییبو در حال گردش شد

:نه...تو نگفتی من...

با صدای آروم تری زمزمه کرد

: نتونستم حال بدتو ببینم

ییبو چشماشو بست و نفسشو بیرون فوت کرد تا از خشمش کم کنه اما نشد...

:اگر لو رفته باشی میدونی چی سرمون میاد....؟

فریاد زد طوری که زخم کتفش به سوزش بیشتری افتاد

:میدووونییییییییی؟؟؟؟؟؟

ژان هم به تبع فریاد زد

:ارهههه می‌دونم ولی نمی‌تونستم بذارم بمیریییی

بلندتر فریاد زد

:خب میمردممممم به تو چه ربطی داره؟!اگر این عملیات لو بره کل باند عمو تو دردسر میفته اونوقت مردن یا زنده بودن من دیگه چه فایده ای داره؟؟

ژان با صدای آروم تری گفت

:فرق داره....این دوتا با هم فرق دارن.....

دیدن چهره ژان و شنیدن صداش باعث آروم گرفتن ییبو شد؛ ژان با قصد دیگه ای خرابکاری بزرگی کرده بود و ییبو نمیتونست تنبیهش کنه حتی از داد زدن سرش هم حس بدی داشت دلیل این حالاتشو
نمیدونست اما هرچی بود باید زودتر سرکوب
میشد....خیلی زود......
______________________________

KINGWhere stories live. Discover now