part22

139 49 8
                                    


ماگ کافیو به لباش نزدیک کرد و جرعه ای ازش نوشید طعم تلخ و گسی که تو سرش رو پر کرد باعث شد تا حدودی به اعصابش مسلط بشه و مزخرفاتی که تا چند لحظه پیش از زبون ژان شنیده بود رو فراموش کنه برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که چرا اون
میکروفون رو بهش داده...اون پسر از هر فرصتی برای دلقک بازی استفاده میکرد و این چیزی نبود که مطلوب ییبو اونم تو چنین ماموریت حساسی باشه؛با نمایان شدن تصویر اتاق شیخ روی صفحه مانیتور و دیدنش فشار انگشتاش روی لیوان بیشتر شد و دندوناشو تا
مرز شکستن روی هم فشرد اون میدونست ژان برای چی توی اون اتاقه اما دیدن اون صحنه بیشتر از حد تصور باعث خشمش شده بود ؛ بدتر از همه اینکه ضربان نامنظم قلبش داشت شروع میشد و اوضاعشو به یه فاجعه تبدیل میکرد ماگو محکم روی زمین کوبید و نعره کشید.......

در حالی که نفس نفس میزد دستشو روی قلبش نگه داشت

«نه الان وقتش نیست...خفه شو.....خفه شووووو»

بعد از چند سال دوباره آریتمی رو تجربه میکرد و این موضوع فشار عصبیشو ده برابر میکرد تو همون حال چشماشو بست سعی کرد تمرکز کنه شاید بتونه ضربانشو به حالت نرمال برگردونه........

«باید یه کاری بکنم...باید»
_____________________________

شیخ قادر از جا بلند شد و آروم آروم به سمت ژان قدم برداشت،دست ژان کم کم سمت کلت زیر لباسش رفت
که در با صدای بلندی باز شد و با صدای خفه شلیک دو گلوله هر دو بادیگارد پخش زمین شدن با نگاه به چهره برافروخته ییبو که سر کلت رو به سمت شیخ قادر
نشونه رفته بود لبخند محوی گوشه لبش نشست و جرئت پیدا کرد تا کلتشو از زیر لباسش بیرون بکشه و یه تیر تو پای شیخ قادر خالی کنه مرد با صدای بدی روی زانو افتاد  با رنگ پریده و چشمای لرزون نگاهشو بین ییبو و ژانی که اسلحه هر دو به سمتش نشونه
رفته بود چرخوند و بالافاصله به التماس افتاد

:التماستون میکنم....با من کاری نداشته باشید....

ژان پوزخندی گوشه لبش نشوند و با لحن هولناکی گفت

:نچ نچ این رفتار اصلا در خور یه شاهزاده نیست.....

لگد محکمی تو سینه مرد کوبید که پرت شد و پشتش محکم به لبه تخت خورد و چهره اش از درد، بیشتر جمع شد چشم غره ای به سمت مرد رفت و شلیکی به سمت کتفش کرد که فریاد مرد بلند شد

:از راحت مردن خوشت نمیومد....اگر فقط یه بیست و چهار ساعت عطر خوش اون عودا رو استشمام میکردی دیگه نیازی به این اتفاق دردناک نبود......اما نکته مثبتش میدونی چیه!؟.........

سر کلتو به سمت کتف دیگش گرفت و شلیک کرد کف اتاق از شدت خونریزی مرد قرمز شد به صورت قادر نزدیک شد و زمزمه کرد

:وقتمون کمتر گرفته شد

و آخرین شلیک رو به سمت جمجه اش نشونه رفت تن بی جون و غرق به خون شیخ روی زمین پخش شد سرش رو چرخوند و به ییبویی که بدون تغییر حالت سر جاش ایستاده بود نگاه کرد اما نگاه ییبو مستقیم به جنازه قادر دوخته شده بود به آرومی به سمتش قدم برداشت و تو مسیر به جنازه گاردایی که پخش زمین شده بودن نیم نگاهی انداخت و پرسید

KINGWhere stories live. Discover now