part44

88 37 22
                                    


با پایین ترین حد صدا و زمزمه وار گفت

:اون یه مردهههه

دستای شوان لو از دور مچ های ژان رها شد؛ کاملا شوکه بود و ژان به هیچ عنوان جرئت نگاه کردن به صورتش رو نداشت....
با گذشت مدتی بالاخره شوان لو با صدای لرزون سکوت رو شکست

:خب....راستش من شوکه شدم...چون....چون...

ژان با نا امیدی اهی کشید و صورتشو پشت دستاش مخفی کرد

:فکر میکنی من یه ادم کثیفم..؟!

:نه..نه

دستشو روی موهای ژان گذاشت و نوازشوار تکون داد

:ژانی من بهت اعتماد دارم.....

اروم سرش رو بلند کرد و به چشمای شیجیه خیره شد نگاه گرم شیجیه و لبخند مهربونش بهش قوت قلب میداد ...این نگاه اون رو برای گفتن حقیقت راضی میکرد...
___________________________

با صدای زنگ موبایلش سریع از جا پرید و بدون نگاه به صفحه جواب داد

:ژان همین الان بیا اداره

:چرا؟

:لو کارمون داره راجع ماموریت جدید

:ژوچنگ من باید برم خونه

صدای هوف حرصی ژوچنگ تو گوشش پیچید

:میشه این تغییرات شیمیایی مزخرفو تمومش کنی و رو کارت متمرکز بشی

چشماشو محکم بست و با حرص گفت

:کمتر از نیم ساعت دیگه اونجام

با قطع تماس سریع از جا پرید ،سمت حمام رفت و بعد از یه دوش سریع لباس پوشید و از اتاق خارج شد

:پسرم صبحانه اماده کردم

:ممنون مامان اما باید برم اداره یه جلسه مهمه

:خیله خب مراقب خودت باش....
____________________________

به صفحه گوشیش خیره نگاه میکرد منتظر تماسش بود از دیشب چندین بار قصد زنگ زدن یا حتی پیام دادن کرده بود اما.....هربار منصرف شد؛ وقتی ژان نتونسته بهش خبر بده پس یعنی تو شرایطی نیست که بتونه حرف بزنه موبایلش رو کنارش و درست روی کاناپه پرت کرد و نفسش رو با فوت و حرصی بیرون داد

«تا این حد بی ارزشم براش؟؟؟»

به موهاش چنگی زد و تو دلش با حرص گفت

«بس کن وانگ ییبو....تنهایی زده به سرت....»

از جا بلند شد و سمت اتاقشون رفت که با تقه ای که به در خورد با خوشحالی خارج از وصفی سمت در رفت اما با باز شدن در مثل مجسمه خشک شد تا حدی ک قدرت پلک زدن ازش گرفته شد

:سلام...وانگ ییبو

با دیدن چهره بهت زده ییبو پوزخندی زد و از چارچوب در و کنار ییبو گذشت و وارد سالن شد نگاه گذرایی به اطراف انداخت...ییبو بالاخره از حالت بهت خارج شد و سمت مرد برگشت

KINGWo Geschichten leben. Entdecke jetzt