part32

117 49 20
                                    

"فلش بک.....دوازده سال قبل"

از پله ها بالا رفت واسه دیدنش دل تو دلش نبود از بچگی حس قوی به اون مرد داشت و حالا بعد از شش ماه میتونست ببینتش با رسیدن به سالن به اطراف نگاهی انداخت و اونو توی تراس پیدا کرد روی صندلی نشسته بود و مشغول نوشیدن چای سبزش بود از همین فاصله میتونست عطر ترکیب چای سبز و لیمو رو حس کنه نوشیدنی مخصوص پاییزی مرد...

:دایی جیانگ

با چشمای براق فریاد زد و باعث جلب توجه جیانگ لی به سمتش شد با لبخند گرمی ایستاد و سمت ژان برگشت

:ژان...پسرم

بدون فکر سمت جیانگ دوید و در آغوشش فرو رفت

:مدت ها منتظرتون بودم از هر قسمت سازمان درموردتون پرس و جو کردم اما کسی چیزی بهم نمی‌گفت و نگران تر میشدم

چند باری پشت ژان ضربه زد

:تو که جز سازمانی و میدونی چرا؟!....

با مکثی به حالت خشک و جدی ژان رو صدا زد

:افسر شیائو..

به سرعت از آغوش مرد بیرون اومد و با صورت جدی سلام نظامی داد

:بله فرمانده جیانگ

با چهره جدی هر دو مدتی بهم زل زدن آروم آروم لبخند گوشه لباشون جا گرفت و تبدیل به قهقهه شد جیانگ دستشو پشت ژان گذاشت و به سمت صندلی داخل تراس هدایت کرد

:خب چه خبر؟!تمرینات چطور میگذرن؟!راضی هستی یا پشیمانی از درخواستی که کردی؟!

ژان پشت سرشو مالشی داد و گفت

:خب راستش این هفته باید برم به یه منطقه مرزی؛ تمرینات فیزیکی دارن فشرده تر میشن و به شدت طاقت فرسا

جیانگ لباشو تو دهن کشید و با هومی تایید کرد

:کار تو سازمان ضد جاسوسی پر از ریسکه باید هم روحی و هم جسمی آماده باشی قرار به خانوادت چی بگی؟!

:یه سفر دانشجویی....

:زیادی ساده لوحانه ست باور میکنن؟!

:از زمانی که تصمیممو گرفتم و از دانشکده معماری وارد دانشکده نظامی شدم فهمیدم این دروغا ادامه دار میشه

:راه های دیگه ایم بود واسه مخفی کردنش

:اگر عزیزانتو دوست داری تا ابد باید هویتت مخفی بمونه...این حرف خودتونه

لبخند گشادی روی لبای جیانگ نشست

:درسته

:بیست و چند ساله هیچکس خبر نداره ماموریتی که شما می‌رید یه سفر کاری ساده نیست که هیچ بلکه مبارزه با خطرناک ترین گروهک های تروریستیه...

:اگر میدونستن فقط نگرانی نصیبشون میشد

:اگر تو آخرین ماموریت پاتون تیر نمی‌خورد و تا از دست دادنش پیش نمی‌رفتید منم هیچوقت قرار نبود بفهمم درسته...؟!

KINGWhere stories live. Discover now