"فلش بک.....دوازده سال قبل"
از پله ها بالا رفت واسه دیدنش دل تو دلش نبود از بچگی حس قوی به اون مرد داشت و حالا بعد از شش ماه میتونست ببینتش با رسیدن به سالن به اطراف نگاهی انداخت و اونو توی تراس پیدا کرد روی صندلی نشسته بود و مشغول نوشیدن چای سبزش بود از همین فاصله میتونست عطر ترکیب چای سبز و لیمو رو حس کنه نوشیدنی مخصوص پاییزی مرد...
:دایی جیانگ
با چشمای براق فریاد زد و باعث جلب توجه جیانگ لی به سمتش شد با لبخند گرمی ایستاد و سمت ژان برگشت
:ژان...پسرم
بدون فکر سمت جیانگ دوید و در آغوشش فرو رفت
:مدت ها منتظرتون بودم از هر قسمت سازمان درموردتون پرس و جو کردم اما کسی چیزی بهم نمیگفت و نگران تر میشدم
چند باری پشت ژان ضربه زد
:تو که جز سازمانی و میدونی چرا؟!....
با مکثی به حالت خشک و جدی ژان رو صدا زد
:افسر شیائو..
به سرعت از آغوش مرد بیرون اومد و با صورت جدی سلام نظامی داد
:بله فرمانده جیانگ
با چهره جدی هر دو مدتی بهم زل زدن آروم آروم لبخند گوشه لباشون جا گرفت و تبدیل به قهقهه شد جیانگ دستشو پشت ژان گذاشت و به سمت صندلی داخل تراس هدایت کرد
:خب چه خبر؟!تمرینات چطور میگذرن؟!راضی هستی یا پشیمانی از درخواستی که کردی؟!
ژان پشت سرشو مالشی داد و گفت
:خب راستش این هفته باید برم به یه منطقه مرزی؛ تمرینات فیزیکی دارن فشرده تر میشن و به شدت طاقت فرسا
جیانگ لباشو تو دهن کشید و با هومی تایید کرد
:کار تو سازمان ضد جاسوسی پر از ریسکه باید هم روحی و هم جسمی آماده باشی قرار به خانوادت چی بگی؟!
:یه سفر دانشجویی....
:زیادی ساده لوحانه ست باور میکنن؟!
:از زمانی که تصمیممو گرفتم و از دانشکده معماری وارد دانشکده نظامی شدم فهمیدم این دروغا ادامه دار میشه
:راه های دیگه ایم بود واسه مخفی کردنش
:اگر عزیزانتو دوست داری تا ابد باید هویتت مخفی بمونه...این حرف خودتونه
لبخند گشادی روی لبای جیانگ نشست
:درسته
:بیست و چند ساله هیچکس خبر نداره ماموریتی که شما میرید یه سفر کاری ساده نیست که هیچ بلکه مبارزه با خطرناک ترین گروهک های تروریستیه...
:اگر میدونستن فقط نگرانی نصیبشون میشد
:اگر تو آخرین ماموریت پاتون تیر نمیخورد و تا از دست دادنش پیش نمیرفتید منم هیچوقت قرار نبود بفهمم درسته...؟!
YOU ARE READING
KING
Fanfictionعشق نه قانون داره،نه قاعده....بی حساب میاد،بی کتاب میره......در مقابل قدرت عشق شاه تمام قانونای دنیا هم که باشی با یه حرکت کیش و....ماتی..... خلاصه فیک: ادوارد پیشنهاد یه پروژه خیلی بزرگ رو به ییبو میده،پروژه ای که ورود ییبو به خاندان اندرسون رو در...