part29

148 48 23
                                    


ییبو:فردا استارت عملیات میخوره

نگاه شوکه هایکوان به ییبو بود و نگاه ییبو به اسناد زیر دستش

هایکوان:باید چیزی آماده کنم؟!

:هیچی...

:منم باید باهاتون باشم؟!

:لازم نیست عمو قرار باهامون بیاد و با اومدنش اینجا خالی میمونه....

سرشو بالا آورد و به هایکوان نگاه جدی انداخت

:تو باید اینجا باشی و حواست به همه چیز باشه

:چشم...

:خوبه میتونی بری

با خروج هایکوان موبایل ییبو به صدا در اومد با وصل کردن تماس صدای نگران توماس تو گوشی پیچید

:باید ببینمت ییبو

سر جا به ناگاه ایستاد و آشفته پرسید

:چی شده؟!تو کجایی؟

:برات لوکیشنو می‌فرستم زود بیا

با قطع تماس کتش رو برداشت و بدون توجه به لوکیشن ارسالی از اتاق خارج شد....

با رسیدن روبروی یه برج بزرگ و پر زرق و برق از ماشین پیاده شد کلت کنار کمرش رو لمس کرد و با قدم های بلند وارد شد ؛لوکیشن آخرین طبقه برج رو که یه رستوران بزرگ،شیک و روباز بود رو نشون میداد....همه جا سوت و کور بود و تو رستورانی به اون بزرگی فقط یه نفر پشت بهش و نزدیک قسمت پرتگاهی رستوران نشسته بود اما اون فرد توماس نبود....


مردد قدم برداشت و با ایستادن روبروش با چشمای گرد شده زمزمه کرد

:تو اینجا چکار میکنی؟؟؟!

ژان هم با دهان باز به ییبو نگاه کرد و با من من گفت

:با توماس قرار داشتم

ییبو انگشت شست و اشارشو بین دو چشمش گذاشت و چشماشو بست که با صدای زنگ موبایلش بدون نگاه به صفحه جواب داد

:سورپرااااایز

:وقتی برمی‌گردم خونه به نفعته که نباشی

:ییبو امشب می‌تونه آخرین فرصتت باشه ؛نمی‌دونم ماموریتمون تو چین چیه و قرار چی بشه اما می‌دونم اصلا آسون نیست و اونقدری خطرناک هست که حتی ادوارد هم داره باهامون میاد پس چرا یه فرصت به خودتون نمی‌دین

با دندونای چفت شده بهم غرید

:ما قبلا راجعش حرف زدیم درسته؟!توماسسس

:دیگه باید برم پسر...بای

صدای ممتد بوق توی گوشش پیچید و با چرخش چشمش نگاهش به نگاه ژان قفل شد

:مشکلی برای توماس پیش اومده؟!

موبایلشو رو میز گذاشت و دستی تو موهاش کشید

KINGWhere stories live. Discover now