ییبو:فردا استارت عملیات میخورهنگاه شوکه هایکوان به ییبو بود و نگاه ییبو به اسناد زیر دستش
هایکوان:باید چیزی آماده کنم؟!
:هیچی...
:منم باید باهاتون باشم؟!
:لازم نیست عمو قرار باهامون بیاد و با اومدنش اینجا خالی میمونه....
سرشو بالا آورد و به هایکوان نگاه جدی انداخت
:تو باید اینجا باشی و حواست به همه چیز باشه
:چشم...
:خوبه میتونی بری
با خروج هایکوان موبایل ییبو به صدا در اومد با وصل کردن تماس صدای نگران توماس تو گوشی پیچید
:باید ببینمت ییبو
سر جا به ناگاه ایستاد و آشفته پرسید
:چی شده؟!تو کجایی؟
:برات لوکیشنو میفرستم زود بیا
با قطع تماس کتش رو برداشت و بدون توجه به لوکیشن ارسالی از اتاق خارج شد....
با رسیدن روبروی یه برج بزرگ و پر زرق و برق از ماشین پیاده شد کلت کنار کمرش رو لمس کرد و با قدم های بلند وارد شد ؛لوکیشن آخرین طبقه برج رو که یه رستوران بزرگ،شیک و روباز بود رو نشون میداد....همه جا سوت و کور بود و تو رستورانی به اون بزرگی فقط یه نفر پشت بهش و نزدیک قسمت پرتگاهی رستوران نشسته بود اما اون فرد توماس نبود....
مردد قدم برداشت و با ایستادن روبروش با چشمای گرد شده زمزمه کرد:تو اینجا چکار میکنی؟؟؟!
ژان هم با دهان باز به ییبو نگاه کرد و با من من گفت
:با توماس قرار داشتم
ییبو انگشت شست و اشارشو بین دو چشمش گذاشت و چشماشو بست که با صدای زنگ موبایلش بدون نگاه به صفحه جواب داد
:سورپرااااایز
:وقتی برمیگردم خونه به نفعته که نباشی
:ییبو امشب میتونه آخرین فرصتت باشه ؛نمیدونم ماموریتمون تو چین چیه و قرار چی بشه اما میدونم اصلا آسون نیست و اونقدری خطرناک هست که حتی ادوارد هم داره باهامون میاد پس چرا یه فرصت به خودتون نمیدین
با دندونای چفت شده بهم غرید
:ما قبلا راجعش حرف زدیم درسته؟!توماسسس
:دیگه باید برم پسر...بای
صدای ممتد بوق توی گوشش پیچید و با چرخش چشمش نگاهش به نگاه ژان قفل شد
:مشکلی برای توماس پیش اومده؟!
موبایلشو رو میز گذاشت و دستی تو موهاش کشید
YOU ARE READING
KING
Fanfictionعشق نه قانون داره،نه قاعده....بی حساب میاد،بی کتاب میره......در مقابل قدرت عشق شاه تمام قانونای دنیا هم که باشی با یه حرکت کیش و....ماتی..... خلاصه فیک: ادوارد پیشنهاد یه پروژه خیلی بزرگ رو به ییبو میده،پروژه ای که ورود ییبو به خاندان اندرسون رو در...