part23

150 50 4
                                    


:چطور پیش رفت؟؟

لبش رو به دندون گرفت

:خراب شد...

:خودتون به آقای آندرسون خبر میدید؟؟

:خودم بگم بهتره...فقط قبلش باید یه راهکار برای پوشاندن گندی که به نقشه خورد پیدا کنم...سازمان قطعا بازخواستمون می‌کنه

سری به نشونه تایید تکون داد

:از توماس خبری نشد؟؟

نگاه هایکوان رنگ نگرانی گرفت

:نه هیچی....

نفسشو به بیرون فوت کرد

:خیلی خب میتونی بری

تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد........
___________________________

:بهت تذکر داده بودم که این ماموریت مسکوت بمونه...

لباشو توی دهنش جمع کرد

:مشکوک شدن....مجبور شدم دخالت کنم

:راهکار؟؟

:قتل در حین تجاوز

:گزارششو بنویس می‌فرستم واسه سازمان..اگر تایید نشد مسئولیتش به عهده توعه...

:صحنه سازی دقیق انجام شده...مطمئنا تایید میشه

:اون یه آدم عادی نبود که به همین راحتی کشته بشه اونم "توسط یه نفر"

:یک نفر؟؟

:چی میخوای بگی؟؟

:یک گروه.....مطمئنا کسی این تیتر رو قبول نمیکنه پس نیاز به یه فضای پشت پرده داریم....تیتر فقط به عنوان یه کاوره

ادوارد پوزخند معنا داری زد

:خب؟..!

:(سازمان اطلاعات امنیت فرانسه) DGSE

:فرانسه!!!؟

:زنده موندن شیخ قادر مطلوب اونها هم نبود....

:سر و صدای زیادی میشه اینطور پای ام ای سیکس(سازمان اطلاعات امنیت انگلستان) هم وسط میاد

:این به نفع ماست....هرچی سر و صدا بیشتر باشه صدای حقیقت بیشتر سرکوب میشه و راحت تر مسئله جمع میشه....

پوزخند ادوارد عمیق تر و ترسناک تر شد آروم دستش رو بالا برد و تو هوا تکون داد تا شونه ییبو رو پیدا کنه...دستش رو روی شونش فشرد

:واقعا سورپرایز شدم.....

پوزخندی گوشه لب ییبو نشست...اون پسر تربیت یافته ادوارده و به تبع غول سیاست....پس به همین راحتی مات نمیشه.....
یک هفته از رفتن توماس به ماموریت گذشت و هر روز نگرانی ییبو بیشتر میشد ؛قرار بر این بود که تو سه چهار روز کار و تمام کنه اما.....در حالی که مسیر مشخصی از اتاق کار و به صورت رفت و برگشت طی میکرد تقه ای به در اتاق خورد و هایکوان وارد شد

:خبری نشد؟؟

:ارتباطشون قطع شده....

با تعجب پرسید

:قطع شده؟؟؟؟یعنی چی قطع شده؟؟؟؟!!!

در جواب ییبو سرش رو پایین انداخت و به چپ و راست تکون داد...
از شدت خشم دستشو مشت کرد و از کنار هایکوان گذشت با رسیدن به اتاق ادوارد بدون در زدن وارد شد اینبار نمیتونست خونسرد باشه...جون توماس در خطر بود….
با شنیدن صدای باز شدن در به سمت صدا چرخید ییبو در حالی که سعی در کنترل صداش داشت که بالا نره گفت

:ارتباط سازمان با توماس قطع شده.....

کوچک ترین تغییری تو صورت ادوارد ایجاد نشد و خونسردی خودش رو همچنان حفظ کرد...روی پاشنه پا چرخید و رو به پنجره ایستاد که همین رفتار باعث خشم چند برابر ییبو شد... جملشو تکرار کرد با صدای بلند تر؛

:ارتباط سازمان با توماس قطع شده......

ماگ قهوه اشو به لباش نزدیک تر کرد و با بی‌خیالی جرعه ای نوشید که ییبو بلندتر از دفعه قبل فریاد زد

:جون توماسسس تو خطررره.....جون پسرررت

باز هم سکوت کرد و با این کار جرقه های بیشتری به خشم ییبو پرتاب کرد ؛اینبار نعره زد

:تو نمیتونی ازش بگذری...اینبار نهههههههه

ماگ رو از جلوی صورتش پایین آورد و با لحن خونسردی گفت

:اون باید خودشو اثبات کنه....

:حتی با جونشش؟؟

زمزمه کرد

:حتی با جونششش

حس خشم به تمام سلول های ییبو نفوذ کرده بود پس موندن تو اون اتاق لعنتی رو جایز ندید نمی‌خواست با موندنش حرفی بزنه که بعداً باعث پشیمانی بشه بنابراین از اتاق خارج شد و در و محکم بهم کوبید.....
ادوارد با خونسردی تمام به مزمزه کردن طعم تلخ و گس قهوه اش ادامه داد....بیرون اون مرد به ظاهر خونسرد و آروم بود اما از درون در تلاطم....اون پسر از پوست و گوشت و استخونش بود و میشه گفت همه وجودش....اما این حس ربطی به کار اونهانداشت؛این
حس های ممنوعه نباید مانعش میشد ادوارد برای رسیدن به موقعیت فعلیه خودش سختی زیادی رو متحمل شده بود....خون های زیادی ریخته بود...و احساس های زیادی رو کشته بود پس نمیتونست الان با حس های پدرانه همه چیز رو خراب کنه...او بارها و بارها توماس رو از خطر نجات داده بود اما چه میشه کرد که سرنوشت در نهایت مطابق میل پیش نمیره....
_________________________________

"فلش بک...چهل سال قبل"

:عمو جان اما......

با تشر غرید

:ادوارد.....بس کن

:اما اینکار باعث پیشرفتمون میشه تا کی قرار زیر دست بمونیم؟؟

:تو واقعا فکر می‌کنی ورود به سیاست ایده خوبیه!!

پوزخند معنا داری زد

:مسخره ست....حتی اگر به وسیله اون سازمان فاکی هم پیشرفت کنیم بازم یه زیر دست می‌مونیم

:اما اونا بهمون نیاز دارن....اونقدر زیاد که متعهد شدن بهمون تو انتقال جنس کمک میکنن...این یه معامله برد_برده

:برد برد؟؟؟نه واسه ما هزینه اش بیشتره....من آدم کشی نمیکنم ادوارد

:اما.....؟!

:بحث کافیه...امروز انتقال داریم دو تن هروئین...
می‌خوام تو هم همراه پائولو باشی تنهایی از پسش برنمیاد

بی حوصله چشمی گفت و از اتاق خارج شد

«مرتیکه خرفت... من کوتاه نمیام »

همراه پائولو به سمت انبار خارج از شهر راه افتادن... بارنامه هارو تایید کرد و جلوتر از کانتینرای دیگه با ماشین شخصی خودش راه افتادن

:چی شد؟؟

انگشتای دستشو دور فرمون محکم تر کرد و با حرص گفت

:قبول نمیکنه

:اون واقعا مرد عجیبیه....

KINGWhere stories live. Discover now