part34

107 49 28
                                    


با نگرانی سمت ایستگاه پرستاری رفت

:شیائو ژان اینجاست؟!

:بله اتاق ۱۳۱طبقه، سه

:ممنون

با عجله سمت اسانسور رفت

:اوه ببخشید اقا

پسر سیاه پوش کلاه روی سرشو مرتب کرد و فقط سر تکون داد ظاهرش عجیب بود اما فرصت فکر کردن بهش رو نداشت باید مطمئن میشد ژان سالمه با رسیدن به اتاق و دیدن صورت ژان با تمام وجود سمتش دوید

:مرتیکه دیوث...

ژان لبخند کم جونی زد

:ژوچنگ.....باورم نمیشه خدا هم تو رو پس زده

ضربه ارومی ب بازوی ژان زد

:هی توام اوضاع خوبی نداشتی

:چی شد؟!

:لیافنگ و زیر دستاش دستگیر شدن،افعی ومارتینو از دست دادیم و یه جنازه هم رو دستمون موند....

با دیدن سکوت ژان متعجب پرسید

:نمیخوای بدونی جنازه کیه؟!

بدون نگاه به ژوچنگ زمزمه کرد

:ادوارد...

:اوهوم فکر کنم درگیری درون گروهی داشتن...

با کمی مکث پرسید

:تو چطور به این روز افتادی؟!چطور اومدی اینجا؟!

نگاه دستپاچه ای به ژوچنگ انداخت و با دیدن تعجب پسر سعی در عادی نشون دادن تک تک کلمه هاش کرد

:تو یه کانال تاریک بودم و بعدش صدای شلیک....دیگه چیزی نمیدونم

لباش رو تو دهنش فرستاد

:بهش رسیدگی میکنم نگران نباش...و درضمن قرار طلسم شکسته بشه

با چشمای گرد به صورت ژوچنگ نگاه کرد

:لو؟!

لبخند پهنی که باعث خط شدن چشماش شد روی لباش جا گرفت

:قرار به زودی باهاش ملاقات کنیم....باورم نمیشه بعد از این همه سال بالاخره میخواد خودشو نشون بده

:چرا الان؟!

:خودمم خبر ندارم توی سازمان خبرش پیچیده ولی کسی دقیق نمیدونه امیدوارم فقط یه شایعه نباشه......

:اوهوم..امیدوارم

با بلند شدن صدای زنگ موبایل ژوچنگ دست پاچه تماس رو وصل کرد و از اتاق بیرون زد ژان با بی حوصلگی سرش رو سمت پنجره چرخوند تا به فضای بیرون نگاه کنه حس کمبود تکه ای از وجودش ازار دهنده ترین حس حال حاضرش بود هیچ شکی نداشت که این جای خالی تا ابد در وجودش حس میشه با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد برگشت و با بهت به زن و مردی که توی چارچوب ایستاده بودن زل زد چشمای مرد خیس از اشک بود و نگاهش پر از شرمندگی.....حس مادرانه زودتر از هر چیز دیگه ای زن رو به اغوش ژان کشوند

KINGWhere stories live. Discover now