part25

137 46 12
                                    


تو حالت دراز کشیده خیره به سقف بود،نمیدونست ساعت چنده یا چه مدت تو این حالته تنها چیزی که حس میکرد تاریکی فضای اتاق بود...صدای ذهنش سکوت وجودشو می‌شکست

«نزدیک هفت ماهه که اینجام....اما حس میکنم سالهاست که با این عمارت و آدماش زندگی میکنم؛اونا غریبه های آشنا شدن...هایکوان،توماس...و....ییبو....»

غلتی زد و رو پهلو دراز کشید

«اونا واقعا آدمای بدین؟!....اگه هفت ماه پیش بود به قطع میگفتم...اره.....ولی الان؟!...الان چی؟!...اونا عروسکهای تو دست ادواردن و به جرم نزدیکی به اون آدم دارن تاوان پس میدن....این وسط نوبته منه که انتخاب کنم....کاری که ده ساله شروع کردم یا... آدمایی که حالا فهمیدم...دوستشون دارم....آره...من اونا رو دوست دارم....»

دستشو از زیر بدنش عبور داد و روی سمت چپ سینش گذاشت

«شاید مسخره باشه اما جز دوست داشتن حس دیگه ایم تو قلبم هست......من عاشق شدم......»

پرده اشکی جلوی چشماش رو گرفت و لحظه ای بعد قطره اشک زلال و داغی گونش رو طی کرد سینشو بیشتر فشرد و دوباره غرق صدای ذهنش شد

«عشق حس خوبی داره؟!...پس چرا حال من خوب نیست!؟...شاید چون قلبم آدم ممنوعه ای رو انتخاب کرده؛من و اون مثل آب و اتیشیم...مثل زمین و آسمون...مثل خورشید و ماه....داشتن اون برابر با از دست دادن خیلی چیزاست و ...من نمیتونم....»

قطره های اشک یکی پس از دیگری گونه و بالشش رو خیس میکرد این اولین اعتراف به خودش بود...از جنگیدن با خودش خسته شده بود باید قبول میکرد که اون عاشق شده....عاشق یه مرد....عاشق ییبو.....
با حس خشکی گلوش از جا بلند شد و صورت خیس از اشکشو با دست پاک کرد مشت گره شدشو چند باری سمت قلبش کوبید

«قوی باش....»

روی پا ایستاد خشکی گلو داشت اذیتش میکرد سمت فلاسک کوچک روی میز رفت اما فلاسک خالی بود

«لعنتی»

با کلافگی فلاسک رو سمتی پرت کرد و از اتاق خارج شد فضای سالن تاریک بود و نور ماه به خاطر کامل بودنش تقریبا فضا رو روشن کرده بود کورمال کورمال از پله ها پایین رفت تا سمت آشپزخونه بره ؛ تمام حواسشو معطوف زمین کرده بود تا به چیزی نخوره اما با برخورد به شی سفتی همون‌طور که سرش رو بالا آورد با چشمای خط شده برای توجه بیشتر به چهره فرو رفته تو تاریکی نگاه کرد؛ گوشه لبشو بالا داد و با دستش چند ضربه روی شونه فرد زد و از کنارش گذشت هنوز چند قدم برنداشته بود که با به یاد آوردن چیزی به سرعت برگشت تا به جای قبلی نگاه کنه ک با جای خالی اون مرد روبرو شد

«اون یه گارد نبود..؟؟!!!!»

تمام توانشو جمع کرد و راه اومده رو با سرعت فراتر از انتظار برگشت با رسیدن جلوی در اتاق ییبو در رو با یه حرکت باز کرد و خودش رو به داخل پرت کرد... مرد هیکلی مشغول مبارزه با ییبو بود؛ با ورود ناگهانی ژان توجه هر دو نفر به سمتش جلب شد و از حرکت ایستادن که مرد نقاب دار زودتر به خودش اومد و خواست از طریق تراس فرار کنه که ژان به سرعت سمتش دوید اما موقع دویدن پاش به چیزی گیر کرد و قبل از افتادن به ساق پای مرد چنگ انداخت و هر دو با هم پخش زمین شدن ییبو با حالت خونسرد کلید برق رو فشرد و همه جا روشن شد به خاطر روشن شدن یکباره فضای اتاق ژان و مرد نقابدار هر دو دستشون رو جلوی صورت گرفتن تا از برخورد نور به چشمشون جلوگیری کنن ییبو با قدم های محکم سمت مرد رفت و به یکباره نقاب رو صورتشو کنار زد با دیدن چهره مرد چیزی به ذهنش خطور کرد

KINGWhere stories live. Discover now