part7

179 56 2
                                    


رو تخت نشست و دستاشو رو صورتش گذاشت ؛غرق فکر بود که در باز شد و کسی وارد شد نگاهی بهش انداخت یه مرد تقریبا همسن و سال خودش حالا چندسال بیشتر یا کمتر بود قد بلندی داشت و مثل
خط کش تو چارچوب در ایستاده بود و بهش زل زده بود

:باهام بیا

حتی اجازه سوال کردن هم بهش نداد راه افتاد و ژان برای اینکه بهش برسه سریع از روی تخت بلند شد و پشتش راه افتاد، هر دو وارد باغ شدن که تعداد زیادی گارد داخلش بود از بین گاردا گذشتن تا بالاخره به نقطه معلومی رسیدن و ایستادن؛ دور و برش و با کنجکاوی نگاه کرد که بالاخره چشمش به مردی که چند ساعت پیش همراه گارداش وارد باغ شد و دستور قتل ژانگ وی رو داد افتاد با دیدنش فکش افتاد

«مارتین استوارت آنقدر جوونه! ؟نه بابا!!!!واقعا اینه!؟؟؟»

همینطور مشغول انالیزش شد به جز جوونیش چیزی پیدا نکرد که فرضیه اشو نقض کنه مخصوصا با دیدن زخم عجیبی که روی گونه چپ پسر بود و صورت زیباش رو ترسناک کرده بود مطمئن شد که این پسر بیست وسه،چهار ساله همون مارتین استوارت معروفه آب دهنشو قورت داد و سعی کرد اول بفهمه واسه چی اونجاست....
ییبو بالاخره توجهش بهشون جلب شد و با نگاهی سر تا پای پسر کنار مشاور لی رو گذروند

:این کیه؟!

:جزو هیچکدوم از گروهی که گفتید نبود نه خدمتکاره و نه جزو گاردا...

:پس اینجا چکار میکنه؟!

لی پوزخندی زد و با تحقیر گفت

:معشوقه ژانگ ویه

دوباره سرتا پای پسر رو برنداز کرد اما اینبار با تحقیر

:ردش کن بره

ژان بالاخره به حرف اومد

:چرا اونوقت؟!

نیشخندی زد و با همون نگاه تحقیر آمیز گفت

:باند لئو نیاز به معشوقه نداره

:ولی من کارای دیگم بلدم

چشماشو گشاد کرد و پرسید

:واو ...میتونم بدونم چه کارهایی؟!

:من قبلاً یه فایتر بودم...میتونی امتحانم کنی

با غرور دستاشو رو سینش گره کرد و نوک بینیشو بالا داد؛ ییبو هم نیشخند دندون نمایی زد و رو به یکی از گارد ای شخصیش که از همه هیکلی تر بود کرد

:لوییس زود تمومش کن...

لوییس هم سری خم کرد و جلو اومد به محض گرفتن گارد ،ژان متوجه حرفه ای بودنش شد مبارزه بینشون با مشت سنگینی که تو صورت ژان فرود اومد شروع شد ییبو پوزخندی زد از اینکه روی اون پسر پرو کم شده بود حس خوشایندی بهش دست داد اما تو کمتر از چند ثانیه همه چیز عوض شد و حالا لوییس بود که زیر دستای ژان مشت میخورد و با هر ضربه به سمتی پرت میشد تعجب تو چشمای تک تک افراد دیده میشد جز ییبو که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه ؛هیچکس انتظار نداشت پسری با چثه لاغر و ظریف مثل ژان بتونه با لوییسی که حداقل دوبرابر ژان وزن داشت مبارزه کنه و در آستانه شکستش هم باشه در نهایت ژان گردن لوییس رو از پشت گرفت و با فشردن بازوش به یک سمت و صدای تقی گردنش رو شکست خون از دهن لوییس بیرون جهید و بدن بی جونش پخش زمین شد، خون گوشه لبش رو با آستین لباسش پاک کرد و با افتخار به ییبویی که با بی تفاوتی محض بهش خیره بود نگاه کرد بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره به حرف اومد

KINGDonde viven las historias. Descúbrelo ahora