part26

117 48 10
                                    


ژان با کنجکاوی به نیمرخ جدی ییبو خیره شد

:چی شد؟!

:واسم جای تعجب بود که اسکات چطور به اون ایمیل اعتماد کرد و به انبار اومد....

:میخوای بگی کسی راپورت داده؟!

:اوهوم.....انبار روز قبل تحت اختیار رابرت بوده و قرار بود محموله رو بفرسته روسیه ؛اون روز اسکات رو مطمئن کرده که انبار خالی و اطلاعات ایمیل تایید شده ست

:پس میخوای بگی ماجرای الآنم کار اون بوده

سرش رو برگردوند و نگاه جدی به ژان انداخت

:همه چیز و طوری برنامه ریزی کرده که کسی کوچکترین شکی بهش نکنه طبق تاریخ تحویل الان باید روسیه باشه...ولی نیست

:خیله خب میتونیم بریم سراغش

لباشو تو دهنش جمع کرد و سری تکون داد

:خیلی زود

پوزخندی گوشه لب ژان جا گرفت و سری تکون داد....
____________________________

لبه تیز و درخشان ساطور رو بیشتر روی مچ دست مرد فشرد که بیشتر رنگش پرید ؛با صورت ترسناکی نزدیکش شد و کنار گوشش زمزمه کرد

:واقعا دل و جرئتت مثال زدنیه...رابرت

لبای خشک شدشو از هم فاصله داد و لب زد

:مارتین من از چیزی خبر ندارم

ییبو سرش رو بالا آورد و به چهره ژان که درست پشت سر رابرت ایستاده بود نگاهی کرد و پوزخند زد

:خبر نداره!!!

ژان با پوزخند دیگه ای به ییبو پاسخ داد

:خبر داره....(چشمکی زد و ادامه داد)فقط یادش نمیاد

ییبو ساطور رو بالا برد و با تمام توان روی مچ دست رابرت پایین آورد مچ دست با همون شدت ضربه قطع شد و روی زمین افتاد فریاد رابرت فضای خالی سوله رو پر کرد خون از محل بریدگی با فشار بیرون میزد
از مرد فاصله گرفت و ساطور خونی رو بالا آورد تا دقیقا روبروی صورتش قرار بگیره

:میدونی چرا این همه سال عمو بهت لطف کرد و اجازه داد باند خودتو بی دردسر بچرخونی...؟؟

صدای نفس های تند شده رابرت تنها جوابی بود که شنید و در جواب نیشخند ترسناکی تحویل مرد داد

:تو یه لاشخوری...اون فکر میکرد طمعت به خاطر پول بهت اجازه خیانتو نمیده.....اما اشتباه میکرد

ساطور رو روی آرنج دست رابرت گذاشت و تا حدی فشرد که مرد در حین نفس نفس زدن به التماس افتاد

:جبران میکنم..خواهش میکنم بهم رحم کن

ییبو پوزخند عمیق تری زد و با چشمای گشاد شده به چشمای لرزان رابرت نگاه کرد

KINGTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang