Part 2

794 135 17
                                    

2012-سئول-5ماه قبل از دبیوت
تهیونگ حالا دیگه اون پسر ساکت و مضطرب قبل نبود.
به خوبی با اعضا خو گرفته بود و ساید با نمک و شیطون خودش رو، رفته رفته بروز میداد.
همون بخش از شخصیتش، که نمیدونست قراره هوش از سر چه کسی ببره...
تهیونگ اما،نمیدونست که عشق،جنون می‌خواد.
و چه کسی مجنون تر از پسر کوچیکتر؟
کسی که، دست سرنوشت، اون رو سر راهش گذاشته بود.
پس تهیونگ چه کسی بود که بخواد با خواست سرنوشت به جنگ بره؟
پسر بزرگتر اگر میدونست چه عشقی در انتظارشه، قطعا سرنوشت رو، بابت این موضوع تحسین میکرد.
.
.
.
هر هفت پسر توی استودیو کوچیک و نسبتا تاریک شون مشغول بودند، استودیو یک اتاق ۶ متری، که درواقع زیرزمین یک ساختمان بود قرار داشت.
پنجره کوچکی در بالای دیوار قرار داشت و درست زیر پنجره یک کامپیوتر و دستگاه و ادوات مربوط به ضبط،  میکس و مسترینگ صدا قرار داشت.
سمت چپ استودیو یک میکروفن ایستاده وجود داشت که روی اون هدفونی قرار گرفته بود.
سمت راست میز کاناپه ای قدیمی وجود داشت.
یونگی پشت میز نشسته بود و روی تنظیم آهنگ no more dream کار میکرد و بقیه پسر ها مشغول خوندن پارت هاشون بودند.
صدای بهشتی و مخملی پسرها، تنها چیزی بود که به اون زیرزمین قدیمی، که ترک روی دیوار‌هاش به شدت خودنمایی میکرد و بوی‌ نا پیچیده شده در فضا، که کمی توی ذوق میزد؛ زندگی میبخشید.
ساعاتی از تمرین برای هماهنگی پارت هاشون روی آهنگ های آلبوم دبیوت شون گذشته بود؛
حالا خستگی، مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده و با سر‌وصدای بلندی به دنبالش میگرده، از چهره شون فریاد میکشید.
کاناپه ای قهوه ای رنگ، که یونگی از مقابل یک خونه برداشته بود و به نظرش سالم میرسید، حالا تن خسته و درمونده سه پسر که شامل یونگی، جیمین و تهیونگ میشدند رو در آغوش گرفته بود.
جین روی صندلی مقابل میز نشسته بود؛جی‌هوپ‌، نامجون و جونگکوک، هرکدوم گوشه ای، روی زمین وا رفته بودند.
سکوت در جمع برادرانه اونها حاکم بود که با صدای جین شکسته شد:
تهیونگا، شنیدم تو برای همراهی دوستت به کمپانی اومدی و با قصد قبلی برای آیدل شدن نیومده بودی، درسته؟
تهیونگ که چشماش از فرط خستگی و کم انرژی بودن بسته شده بود با شنیدن صدای جین باز شد، با صدای بم خودش از ته گلو جواب داد:
آ..آره درسته، من برای همراهی دوستم رفتم ولی اون رد شد و من قبول شدم. فکر میکنم دست سرنوشت قرار بود مسیر زندگیمو اینطوری بنویسه. میدونین که من فرد محبوب کائناتم، همیشه بهترین‌هارو سر راهم گذاشته.
جیمین تک خنده ای زد و با لحنی که برای مسخره کردن بود گفت:
آره دقیقا.سرنوشت، همین نابود شدنت از خستگی رو برات نوشته بود. خوشحالم که ازش راضی ای.
تهیونگ زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و با لحن شیطونی گفت:
آها، نه که تو با انرژی بی وقفه ات الان داری با اون باسن لعنتیت واسمون شیک میزنی.
جیمین صدای خنده اش بلند شده بود:
-یاااا، تهیونگا نگفته بودی بهش چشم داری، هرچند میدونم انقدری خوش فرم هست که چشم همه روش قفل شه.
همزمان با گفتن حرفش نیم نگاهی به شوگا انداخت که با خنده لثه ای ریزی، حالات جیمین رو زیر نظر داشت.
از خنده شوگا، لبخند رضایتی رو لب های خودش نشست.
تهیونگ خواست در ادامه حرف جیمین چیزی بگه و کل کل شون رو ادامه بده که با به حرف اومدن نامجون، حرفش رو خورد:
برعکس تهیونگ که ناخواسته به کمپانی اومد، جونگکوک از ۱۲ سالگی حسابی تلاش کرده که الان اینجا کنارمون نشسته.
نامجون که، لبخند دلنشینی رو لب هاش داشت سرش رو کمی کج کرد و ادامه داد:
و...آم، می‌دونید من عجیب به این بچه امیدوارم.اون گلدن مکنه ماست درجریانید که؟
جونگکوک که حالا گونه هاش از حرف های نامجون گل انداخته بود به حرف اومد:
آآآ هیونگ، اینطوریام نیست، شماها از من خیلی بهترید و من خیلی چیزها هست که باید ازتون یادبگیرم.
تهیونگ که حالا متوجه تلاش های بی وقفه و سالیانه جونگکوک شده بود، توی دلش اون رو تحسین کرد و با فکر به اینکه از نظر تلاش کردن به جونگکوک شبیه ولی از منظر اینکه جونگکوک خواسته و تهیونگ ناخواسته در مسیر آیدل شدن قرار گرفتند، متفاوت بودند؛
به حرف اومد:
منو جونگکوکی در عین شباهت به کلی با هم متفاوتیم. فکر میکنم میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
جونگکوک که خیره بهش نگاه میکرد لب زد:
البته هیونگ.این خیلی برام با ارزشه.
جیمین با نیشگونی که از بازوی تهیونگ گرفته بود، با لحن تندی که کمی با چاشنی ناراحتی عجین شده بود، به حرف اومد:
یاااا، به همین زودی داری منو کنار میزاری؟ باورم نمیشه.
تهیونگ آخی از درد گفت و رو به جیمین که با اخم بهش نگاه میکرد، با لحن دل‌فریبی گفت:
جیمینااااا، جای تورو هیچکس نمیتونه بگیره، هنوز نفهمیدی؟
جیمین دست به سینه شد و نگاه چپ چپی به تهیونگ انداخت؛ روی کاناپه جابجا شد و پشتش رو به تهیونگ کرد و به سمت یونگی متمایل شد:
-آره دیدم جایگاه عزیزمو تو قلبت، آدم فروشِ بی لیاقت.گمشو نمیخوام ببینمت.
و دستش رو دور آرنج یونگی حلقه کرد و سرش رو، به بازوش تکیه داد.
تهیونگ که از حسودی پسر دیگه شوکه شده بود دست هاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و شروع به قلقلک دادن پسر کرد که صدای خنده هاشون اتاق رو پر کرد.
یونگی سری به نشانه تاسف نشون داد و لب زد:
معلوم نیست قراره از دست شماها چی بکشیم.آه...خدای بزرگ، صبر بهم بده.
دقایقی با شیطنت های دو پسر هم‌سن، گذشت.
جین از روی صندلی بلند شد و رو به جمع گفت:
میخوام برم شام درست کنم هر کی گرسنه‌ست، تنبلیش رو کنار بذاره و بیاد کمکم، تا زودتر به داد معده یتیمش برسه.
پسرها که همگی، مثل یک شیر گرسنه و نیازمند به غذا بودند، به ترتیب بلند شدند و پشت سر جین راه افتادند.
خونه ی اون‌ها، طبقه بالای استودیو شون بود.
یک خونه ۶۰ متری با دو پنجره در قسمت هال که شامل یک تی‌وی ال سی دی سامسونگ و یک میز ناهارخوری کوچک، با پایه های کوتاه می‌شد؛ آشپزخونه نقلی ای، در سمت راست در ورودی بود و سه اتاق که به ترتیب در راهرو سمت چپ در ورودی قرار گرفته بودند.
شاید اون خونه به معنای واقعی کوچیک و کهنه می‌بود و وسایل لاکچری ای داخلش نبود، اما معرفت و عشق پسرها به همدیگه، چیزی بود که به اون خونه رنگ و بو می‌داد.
اون خونه قرار بود شاهد خستگی‌ها، جنگیدن‌ها‌، شکست و موفقیت پسرها باشه.
البته که مهم‌ترین چیزی که اون خونه قرار بود به چشم ببینه اینا نبود، اون خونه قرار بود، زادگاه عشقِ دو نفر بشه.
زادگاه مقدسی که، گوشه به گوشه اش، دیر یا زود با دوستت دارم‌ها‌، بوسه ها‌ و اشک های مولدینش، مورد طواف قرار میگرفت.
اون خونه اولین شاهدِ پرونده‌ی عشق ممنوعه‌ی، دو متهم بود.
دو متهمی که، «جنون»، مذهبشون بود.
آره...اون دو پسر، عاقل تر از اونی بودند که برای هم، دیوونه نباشن.
.
.
.
پارت دوم هم آپ شد.
با ممنوعه همراه بمونید، هرچی بریم جلوتر پارت‌ها جذاب تر میشن.
پارت بعدی کم‌کم اصل داستان شروع میشه.
پس کنار من و ممنوعه باشید؛ چون جاتون همینجاست.🫰🏼🖤
Telegram Channel:@withalpha

𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now