آگوست 2016با چشمهای تر و بغضی که شکسته شده بود، سرش رو به شیشهی اتوبوس تکیه داد. هوا تاریک بود و قطرات بارون روی پنجره مستطیلی اتوبوس مینشست.
ساعت دیجیتال مستقرشدهی بالای اتوبوس رو نگاه کرد، ساعت شش عصر رو نشون میداد، تقریباً پنج ساعت دیگه سئول بود.
برای دیدن خانواده و دوستهای قدیمیش به دگو رفته بود. دیدار یک روزه و کوتاه.
در آغوش کشیدن مادربزرگش مثل همیشه، وجودش رو از آرامش پر کرده بود؛ اما این آرامش زیاد دووم نیاورد.
وقتی که از مادربزرگش خداحافظی کرد تا به دیدن دوست قدیمی و صمیمی خودش بره، فکرش رو هم
نمیکرد چنین اتفاقی بیفته.-فلش بک، چندساعت قبل-
با لبخند شیرین روی لبهاش مسیر قدیمی و خاطرهانگیز، خونه تا پاتوق همیشگی با رفیقش رو طی کرد.
کمپانی به اعضا مرخصی یک روزه داده بود تا قبل کنسرت توکیو بتونن با خانوادههاشون دیدار کنن. دوری از جونگکوک سخت بود؛ اما مطمئن بود وقتی از دگو برگرده حالش بهتر میشه و انرژی بیشتری پیدا میکنه.
پسر، به دلیل فشار کاری زیاد که شامل فیلمبرداری سریالش و تمرینهای سخت گروه بود، خسته شده بود.
احساس میکرد روحش قدرت ادامه دادن نداره، استرس و اضطراب چیزی بود که این روزها، پسر بیشتر از هروقتی احساس میکرد.
به قدری از نظر روانی فروپاشیده بود که کنترل رفتارش هم براش سخت شده بود، سریع عصبی میشد، روی کوچکترین مسائل حساسیت نشون میداد و بهندرت حوصلهی انجام کاری رو داشت.
همین موضوع باعث شده بود که دعواهای متعدد و پشت سرهمی با جونگکوک داشته باشه. از لمسهای جونگکوک دوری میکرد، یک روز باهاش خوب رفتار میکرد و روز بعد نادیدهش میگرفت و اگر جونگکوک حرفی میزد، با بیحسی به حرفهاش گوش میداد و در جواب فقط سری تکون میداد.
اون اصلا تهیونگ قدیمی نبود، شرایط پرفشار کاملاً تحت تأثیرش قرار داده بود. به طوری که شبها پیش جیمین میخوابید.
اون واقعاً قصد نداشت جونگکوک رو ناراحت کنه؛ اما حس میکرد رابطهش با پسر میتونه خطرناک باشه و براشون دردسر درست کنه و اون توی این مدت توان تحمل این ریسک رو نداشت.
یک شب وقتی جونگکوک به خوابیدن پسر بزرگتر کنار جیمین اعتراض کرد، تهیونگ بدون اینکه متوجه حرفهاش باشه با لحن تندی به پسر، غرید:
-فقط بیا دوست بمونیم جونگکوک! نمیتونم بیشتر از این رو تحمل کنم.
گفت و زیر پتو رفت و توجهی به جونگکوکی که کل شب رو بیرون مونده بود، نکرد.
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...