Part 27

493 84 50
                                    


-جیمینا! آماده شدی؟

تهیونگ با صدای بلندی پرسید. اعضا چند روزی بود که برای کنسرت به توکیو اومده بودند. برنامه‌های کاری پرفشار و پیوسته‌ی پسرها، باعث شده بود که تولد جونگ‌کوک رو بدون هیچ برنامه‌ریزی‌ای برگزار کنند.

استف‌ها موظف خرید کیک بودند و تهیونگ قرار بود برای گرفتن هدیه‌ی موردنظرش با جیمین به خرید بره.

رابطه‌ی بین جونگ‌کوک و تهیونگ هنوز هم مثل قبل نشده بود. پسر کوچیکتر همونطور که هیونگش ازش درخواست کرده بود، منتظر مونده بود تا تهیونگ، با خواست خودش به سمتش بیاد. اون به هیچ‌وجه اوضاع رو برای تهیونگ سخت‌تر نمی‌کرد و تهیونگ بابتش شکرگزار بود‌. هدیه‌‌ای که قرار بود بخره، قدمی بزرگ برای رابطه‌شون به حساب میومد.

تهیونگ این بار مصمم‌تر از همیشه، به سمت جونگ‌کوک قدم برداشته بود. البته رابطه‌شون به سردی قبل هم نبود. تهیونگ رفته رفته، با شرایط کنار اومده بود و دوباره لبخند‌های شیرین و قشنگش مهمون لب‌هاش شده بودند. بدون اینکه حرفی بزنه، با رفتارش به جونگ‌کوک نشون می‌داد که هنوز پای عشقشون ایستاده.

درست مثل دیشب که بدون هیچ حرف اضافه‌ای بعد از خارج شدن از حموم و پوشیدن هودی جونگ‌کوک، به‌ سمت هال رفت. شاید کمی از قصد و کمی هم برای دلبری لباس پسر رو پوشیده بود و جلوش قدم برمی‌داشت تا حواسش رو به خودش جلب کنه، که موفقیت آمیز هم بود.

-فلش‌بک، شب قبل-

جونگ‌کوک خیره نگاهش کرد و با دیدن هودی آبی رنگش، تن پسر بزرگتر، نیشخندی کرد. حسش چیزی شبیه به افتخار بود، افتخار از اینکه اون پسر جذاب، که دوست‌پسرش بود، هودی جونگ‌کوک رو پوشیده.

تهیونگ، روی مبل کنار جیمین نشست و آهسته مشغول حرف زدن باهاش شد، طوری که صداشون به گوش هیچ‌کس نرسه. جونگ‌کوک با نگاهش پسر رو طواف می‌کرد‌.

از موهای ریخته‌ شده روی پیشونیش تا زانوهای جمع شده روی کاناپه، همه‌چیز رو با دقت تماشا می‌کرد.

جیمین، با دیدن نگاه جونگ‌کوک خندید و نزدیک‌ گوش تهیونگ زمزمه کرد:

-فقط نگاهش کن! یه‌کم دیگه ادامه بده مطمئنم تموم می‌شی.

تهیونگ پوزخندی زد و نگاهش رو به نگاه پسر گره زد.

تهیونگ لطیف نگاهش می‌کرد و لبخند شیرینی روی لب‌هاش بود. همون تصویر برای کل زندگی جونگ‌کوک کافی بود، در واقع تهیونگ برای باقی زندگیش کافی بود.

جونگ‌کوک نگاهش رو از پسر نگرفت. همونطور که بهش خیره شده بود، بی‌صدا لب زد:

+خیلی خوشگلی...

تهیونگ با لب‌خونی کردن حرف پسر، لبخند عمیقی زد و چشم‌هاش رو بست.

از شنیدن قربون‌صدقه‌ی پسر، دلش ضعف رفته بود‌. از روی کاناپه بلند شد و به طرفش قدم برداشت و سرش رو روی پای پسر کوچیکتر گذاشت.

𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum