دو ماه بعد - 12 نوامبر 2016روزهایی که گذشته بود، آسون نبود، همونطور که انتظار میرفت. تهیونگ، دیگه اون پسر ساده و خوشحال و بیشفعال 17 ساله نبود. اون بزرگ شده بود. حالا برای پیدا کردن خوشحالی باید تلاش میکرد.
این تنها دستاورد بزرگسالی بود، جنگیدن برای بدست آوردن چیزهایی که در کودکی داشتی.
خوشحالیهای ساده، روزهای بیدغدغه، گریههای بدون خجالت.
کودکی اون پسر کنار مادربزرگش رقم خورده بود، حالا باید از خیلی چیزها در کنار مادربزرگش خداحافظی میکرد.
از خونهی قدیمی و صمیمی مادربزرگش، از خاطرههای لذتبخش کودکیش، از دستهای گرم و کمی چروک مادربزرگش که بین موهاش حرکت میکرد و براش لالایی میخوند.
از دستپخت خوشمزهای که دیگه نمیتونست حسش کنه. از شنیدن صدایی که اسمش رو به مهربونترین شکل ممکن بیان میکرد. از دست دادن هیچوقت آسون نبود.
از زمان فوت مادربزرگش تا به الان، هر روز دلتنگش میشد، هر شب با گریه به خواب میرفت، اون درد کمرنگ میشد اما فراموش نه. اون باید ادامه میداد، این بیرحمانه بود؛ اما دنیا همیشه همین بود.
تهیونگ به سختی برای اجرا آماده شده بود و خودش رو رسونده بود، همین هم برای اعضا کافی بود. همین که پسر با پذیرفتن دردش به روزمرهی خودش برگشته بود.
اعضا بهش افتخار میکردن، اون پسر با زندگی عجیبش، دردهای زیادی رو تجربه کرده بود. اون لایق زیباترین زندگی بود. تهیونگ معصوم و بیگناه بود و همین دلیلی بود که دنیا بهش سخت بگیره. این بار واقعیت مثل فیلمها بود. آدمهای خوب با دردهای بیشمار.
جونگکوک تمام این دوماه چشم از روی تهیونگ برنداشت. اون، پسر رو نسبت به خودش هم اولویت قرار داده بود.
اگر میخواست حرف بزنه، بهش گوش میداد. بغلش میکرد، باهاش اشک میریخت. اگر هم حرفی برای گفتن نبود، جونگکوک به سکوتش گوش میداد.
هر شب قبل از خوابیدن پسر، سمت چپ سینهش رو میبوسید. میخواست به قلب پسر بزرگتر بفهمونه که دلیلی برای تپیدن داره و نباید فراموشش کنه.
تهیونگ، تنها نبود، حداقل از این بابت شکرگزار بود. پسر کوچیکتر لحظه به لحظهش رو کنارش بود، اون به معنای واقعی کلمه باهاش همدرد بود.
جونگکوک از دستش عصبی نمیشد، کلافه نمیشد، خسته نمیشد و برعکس، بیشتر در آغوشش میگرفت، بیشتر میبوسیدش. به طوری که پیشونی پسر به بوسههای جونگکوک و موهاش به دستهاش معتاد شده بود.
تهیونگ بابت همهی اینها ممنون بود. شاید این روزها به خوبی نمیتونست احساساتش رو بروز بده، اما جونگکوک میفهمید. اون تهیونگ رو از بر بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...