با عصبانیت قدمهاش رو به سمت اتاق برداشت.
هیچ ایده ای نداشت چه چیزی به پسر کوچیکتر میخواد بگه، فقط نیاز داشت خودش رو خالی کنه.
باید افکارش رو به زبون میآورد و از خودش دفاع میکرد؟
باید تصمیمی میگرفت که در نهایت با یک دعوا دوستیشون به پایان برسه؟
اون هیچ پاسخی برای هیچکدوم از سوالهاش نداشت.
به محض اینکه به اتاقشون رسید در ناگهانی و به شدت باز شد، قامت جونگکوک میان چارچوب در قرار گرفت.
با بی حسی و چشمانی بی روح به پسر بزرگتر خیره شده بود، این نگاه برای تهیونگ غریبه بود.
ناخواسته غم بزرگی، با دیدن چهره پسر کوچیکتر روی دلش نشست.
آیا تهیونگ واقعا مستحق این رفتار بود؟ شاید اگر بوسهشون رو به یاد میآورد کمی به جونگکوک حق میداد. اما حالا که به یاد نداشت راه دیگه ای رو در پیش گرفت.
جونگکوک به سمت دیوار چرخید و وقتی مطمئن شد که تنش با تن تهیونگ لمسی پیدا نمیکنه، از کنار پسر بزرگتر گذشت.
طوری از کنارش رد شد که انگار تهیونگ، مبتلا به یک ویروس واگیر داره.
این فکری بود که اون لحظه پسر بزرگتر با خودش کرد.
تهیونگ از نحوه رد شدن جونگکوک عصبی شده بود، دستهاش رو مشت کرد و با لحن پر از حرصی لب زد:
-آخرین بار که چکاپ کامل کردم، مطمئن شدم که سالمم... میدونی، لازم نیست خودتو این شکلی جمع کنی که تنت بهم نخوره.
جونگکوک حتی سرش رو بلند نکرد و فقط نگاهش رو به زمین دوخته بود.
تهیونگ از واکنش پسر حرصی تر شد؛ پس با تندی غرید:
-منم حقیقتا علاقهای ندارم که بهت بچسبم، پس لازم نیست خودتو برام بگیری.
جونگکوک هومی کرد و قدم برداشت.
به آخر راهرو رسیده بود که دوباره با صدای تهیونگ ایستاد:
-باید باهات حرف بزنم.
جونگکوک با چشمهایی که تهی از هر احساسی بود، بهش نگاه کرد:
+میشنوم...
تهیونگ طاقت دیدن اون چشمهای سرد و اون چهرهی بیگانه رو نداشت، اون جونگکوکی رو میخواست که، همیشه با ذوق به هیونگش نگاه میکرد طوری که انگار تهیونگ تنها هیونگ روی زمینه.
بغضِ سختی به گلوش چنگ میانداخت که سعی در کنترل کردنش داشت، اما زیاد موفق نبود.
با صدای لرزونی گفت:
-بابت اتفاقات دیشب عذر میخوام.
جونگکوک با شنیدن حرف تهیونگ، بدنش قفل شد.
خون توی رگهاش به سرعت حرکت میکرد، زانوهاش سست شده بود، با تمام توانی که داشت، سعی کرد خودش رو نگه داره.
حالا دیگه چشمهاش بی حس نبودن، با دلهره به تهیونگ خیره شد که از چشم پسر بزرگتر پوشیده نموند.
اون بوسهشون رو به یاد آورده بود؟
عوض شدن یکهویی حالت چشمهای پسر کوچیکتر متعجبش کرد، دلیلش رو نفهمید؛ پس اعتنایی بهش نکرد و ادامه داد:
-مثل اینکه عادت مستی بدی دارم و از سر و کولت بالا رفتم. باور کن دست خودم نبوده وگرنه انقدر خستت نمیکردم.
جونگکوک که حالا متوجه منظور پسر شده بود نفسی با خیال راحت کشید.
انگشتهاش رو روی ابروهاش کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
اون یادش نیومده بود؛ اما این چه حرفهایی بود که به زبون میآورد؟
پسر بزرگتر فکر میکرد جونگکوک بابت کوالا شدن دیشبش عصبی شده و یا حتی همین باعث شده که ازش بدش بیاد؟
جونگکوک با بررسی کردن احتمالات مزخرف تهیونگ آهی کشید، هیونگش قطعا دیوونه بود وگرنه آدم عاقل چنین برداشتی نمیتونه بکنه!
نگاه تأسف باری به تهیونگ انداخت، خواست از راهرو خارج بشه که پسر بزرگتر ادامه داد:
-متأسفم که فکر کردم دوستیمون صمیمی شده...
تهیونگ عصبی بود، از رفتارهای پسر کوچیکتر عصبی بود.
اون نمیتونست انقدر بیرحم باشه نه حداقل با تهیونگ.
با بغض توی صداش ادامه داد:
-متأسفم که فکر کردم توام به دوستیمون علاقهمندی، متأسفم که فکر کردم دو طرفه داریم ازش لذت میبریم.
دستهاش شروع به لرزیدن کرده بود.
پسر کوچیکتر هیچ کاری نمیکرد،نمیتونست که بکنه و فقط به هیونگش خیره شده بود.
لرزش دستهاش رو با جمع کردن انگشتهاش به کف دستش کنترل کرد و ادامه داد:
-متاسف...متأسفم که باعث شدم به زور تحملم کنی.
جوشش اشک رو توی چشمهاش حس کرد ولی عقب نکشید و ادامه داد:
-ممنونم بابت نوری که با خودت برام به هدیه آوردی و متأسفم از اینکه تاریکی رو با خودم به روزهات آوردم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-ازت ممنونم که تو همین مدت کوتاه خاطرات فراموش نشدنیای برام ساختی و متأسفم که نتونستم از خودم برای تو، خاطرهی به یادموندنیای به جا بذارم.
-متأسفم که زودتر نفهمیدم ارزشی برات ندارم و توی زندگیت موندم.
صداش حالا کاملا میلرزید، آهی از گلوش خارج کرد:
-نگران نباش جونگکوکی، هیونگ دیگه اذیتت نمیکنه.
گفت و با گریه شدیدی که به جونش افتاده بود به اتاق رفت.
بعد از بستن در، کمرش رو به در تکیه داد و به روی زمین سر خورد.
بابت تموم اتفاقات این یک روز، لحن دلخراش جونگکوک و رفتارهای زجر آورش اشک میریخت.
اون برای دلخوشیای که بدست نیاورده، از دست داده بود اشک میریخت.
تهیونگ ناراحت بود،
مثل دونده ای که تا شنیدن سوت پایان فکر میکنه برنده بازیه اما با گذر کردن از خط پایان متوجه میشه با اختلاف صدم ثانیه باخته.
مثل مادری که نه ماه سختی رو به جون میخره اما روز آخر متوجه میشه بچه اش مرده به دنیا اومده.
تهیونگ حسی رو که هنوز طعم شیرینش رو کامل نچشیده بود، به تلخی از دست داد.
نفسش تنگ شده بود، نمیتونست جایی بمونه که پسر کوچیکتر در چند متریش ایستاده بود. اون هم در حالی که اشکهای تهیونگ با هم مسابقه میذاشتند و جونگکوک حتی خم به ابروش نمیآورد.
پس ژاکتش رو برداشت و بدون اینکه به کسی نگاه کنه، با هق هق از خونه خارج شد.
جیمین که از حرکت تهیونگ تعجب کرده بود سرش رو از پنجره هال، بیرون برد و داد زد:
-یا تهیونگا،کجا میری؟ وایسا منم بیام.
تهیونگ جواب منفی خودش رو با دویدن به جیمین اعلام کرد.
جیمین که از صبح به حال بد تهیونگ مشکوک شده بود، با فرارش از خونه، مطمئن شد که قطعا اتفاقی افتاده.
سرش رو از پنجره به داخل خونه آورد و به سمت جونگکوک که مشغول خوردن صبحونه بود قدم برداشت:
-هی بچه، با رفیقم چیکار کردی؟
نیشگونی از بازوی جونگکوک گرفت که صدای آخش بلند شد.
جونگکوک که اصلا حوصله حرف زدن نداشت، ترجیح داد مستقیم جوابی که پسر نیاز داشت بشنوه رو بده، پس با لحن خسته ای جواب داد:
+دعوا کردیم.
جیمین با چشمای بی حسی جواب داد:
-اینو که میدونستم، چرا دعوا کردین؟
با نگاه سرزنشگرش ادامه داد:
-نه اصلا چطوری جرأت کردی اشک رفیق عزیزم رو دربیاری؟
یونگی که حالا به پذیرایی اومده بود متوجه حرفهای جیمین شد، پس با پرسیدن سوالی توجه دو پسر رو به خودش جلب کرد:
-چیشده؟!
جیمین گوش جونگکوک رو گرفت و از سر میز بلندش کرد و با خودش به سمت یونگی کشیدش.
جونگکوک که دردش گرفته بود اعتراض کرد:
+آخ جیمین، ول کن درد میگیره.
جیمین اعتنایی نکرد و به قدمهاش ادامه داد تا به یونگی رسید؛ جونگکوک رو روی کاناپه، کنار یونگی پرت کرد.
با لحن تندی رو به یونگی غرید:
-با تهیونگ دعواش شده. تازه نه تنها دعوا کرده بلکه باعث شده تهیونگ گریه کنه! متوجهی هیونگ؟!
دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
-اونم کی؟ تهیونگ! هیچوقت ندیدم اینطوری برای دوستش اشک بریزه. نه حتی بعد دعواهای خودمون!
لگدی به پای جونگکوک زد و گفت:
-معلوم نیست این پسر کوچولو چیکار کرده باهاش؛
نگاهش رو به جونگکوک داد:
-خودم گردنت رو میزنم.
یونگی برای اینکه جلوی دعوای دیگه ای رو بگیره، رو به جیمین لب زد:
-باشه جیمینا، تو برو من باهاش حرف میزنم.
و به عقب هلش داد.
جیمین درحالی که از دو پسر دور میشد داد زد:
-حرف نه هیونگ! ادبش کن.
یونگی نگاهش رو از جیمین گرفت و به پسر کنارش داد:
-جیمین راست میگه؟
جونگکوک در حالی که گوشش رو میمالید سرش رو به نشونه تائید بالا و پایین کرد.
-چرا؟ چیشده؟
جونگکوک، لعنتی به تهیونگ که مسبب تموم این اتفاقات بود زیر لب فرستاد و جواب داد:
+هیچی. مجبور شدم طور دیگه ای باهاش رفتار کنم، هیونگم ناراحت شد.
-چی تورو مجبور کرد جونگکوکا؟ چی بوده که نسبت به اشکهاش بی اهمیت شدی؟
جونگکوک که حس خوبی از حرف یونگی نگرفته بود، با لحن معترضی جواب داد:
+اینطوری نبوده که مقصر تمام و کمالش من باشم هیونگ!
-ولی تو باعث شدی گریه کنه! چیکار کردی بهم بگو.
کلافه دستش رو روی صورتش به بالا و پایین کشید:
+ازم نپرس هیونگ، نمیتونم بهت بگم. لطفا!
یونگی که متوجه شرایط سخت پسر کوچیکتر شده بود ادامه داد:
-دلیل دعواتون هر چی که بوده، مهم نیست. ولی این باعث شده که به دوستیتون آسیب بزنه.
دستش رو روی شونه پسر کنارش گذاشت و فشار کوچیکی بهش وارد کرد:
-جونگکوکا، تصمیماتی که در رابطههامون میگیریم یه طرفه نیست، چون رابطههامونم یک طرفه نیست!
-تو میگی که مجبور به انجام اون رفتار شدی، اما موقع انجام دادنش به تهیونگ فکر کردی؟
جونگکوک سرش رو پایین نگه داشته و توی فکر فرو رفته بود.
نه! اون تهیونگ رو اصلا در نظر نگرفته بود.
-فکر کردی که بعد دیدن اون رفتارت چه حسی بهش دست میده؟هوم؟
جونگکوک زیر لب زمزمه کرد:
+نه...
یونگی حالا با لحن نصیحت گرانهای ادامه داد:
-آه جونگکوکا.... میدونی... ما در قبال همدیگه مسئولیم، نسبت به تصمیماتی که میگیریم مسئولیم، نسبت به حرفهایی که میزنیم مسئولیم.... چون محض رضای خدا جونگکوک... حرفها کلمات خالی نیستن، اونا وقتی از لبهای ما خارج میشن، میتونن حکم گلوله داشته باشن.
دستی روی موهای پسر کنارش کشید:
-میدونم که از قصد ناراحتش نکردی و به قول خودت مجبور شدی؛ اما یکبار دیگه به قضیه نگاه کن؛ این بار تهیونگ رو هم در نظر بگیر اگر حس کردی هنوز هم مجبور به انجام اون رفتاری، برای همیشه رابطه دوستانهت با تهیونگ رو تموم کن و فقط به عنوان همگروهی براش باقی بمون؛ این برای جفتتون بهتره.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و ادامه داد:
-اما... اما اگر متوجه شدی، زور دوستیتون به اجبارهای پیش اومده توی رابطهتون میچربه؛ وقت رو تلف نکن و از دلش در بیار.
جونگکوک کف دستش رو روی چشمهاش گذاشت، با شنیدن حرفهای هیونگش احساسات زیادی رو تجربه میکرد؛ عذاب وجدان... تصمیم اشتباه... حالا مغزش کاملا داغ شده بود.
ولی حق با هیونگش بود باید یکبار دیگه به قضیه نگاه میکرد.
با صدای یونگی به خودش اومد:
-میدونی که هیونگ همیشه باهاته دیگه نه؟ مشکلی بود فقط کافیه بیای پیشم تا راجبش حرف بزنیم.
جونگکوک نگاه گرمی به یونگی انداخت؛ وجود همچین کسی توی زندگی هرکس واجب بود.
+آره آره، ممنونم ازت هیونگ.
یونگی چشمکی به سمت پسر کوچیکتر حواله کرد و اون رو با دنیایی از افکار تنها گذاشت.
شب شده بود و تهیونگ هنوز به خونه برنگشته بود.
اعضا نگران شده بودن؛ نه اینکه به بیرون رفتنهای وقت و بیوقت تهیونگ عادت نداشته باشن نه، فقط بخاطر حال گریون پسر وقتی از خونه خارج شده بود نگران بودن.
جیمین لحظه ای دستش رو از تماس با شماره تهیونگ برنمیداشت، اما تنها چیزی که باهاش مواجه میشد صدای نازک زنی بود که از در دسترس نبودن تهیونگ خبر میداد.
پسرها در هال جمع شده بودند و به دنبال راه چارهای برای پیدا کردن پسر گمشده شون میگشتند.
نامجون به حرف اومد:
-جیمین تو آخرین بار کی باهاش حرف زدی؟
جیمین که نگرانی در چهرهاش مثل فردی که در حال غرق شدن بود دست و پا میزد، جواب داد:
-فقط بهش مسیج دادم که کجایی بیام پیشت؟ اونم گفت لازم نیست خودم برمیگردم.
یونگی که از نگرانی جیمین کلافه شده بود گفت:
-محض رضای خدا، این نگرانیتون برای چیه؟! تهیونگ که بچه نیست، وقتی گفته برمیگرده یعنی برمیگرده!
جیمین صورتش رو با دستهاش پوشوند و با صدای خفهشده ای ادامه داد:
-بچه نیست ولی دیوونه چرا. میترسم کاری دست خودش بده!
یونگی با چهرهی به ستوه اومدهای جواب داد:
-مطمئنم اونقدر احمق نیست که شغل و زندگی آیندهش رو برای یه دعوای مسخره به فاک بده!
جونگکوک با شنیدن کلمهی دعوا، عذاب وجدان رو بیشتر از همیشه روی خودش احساس کرد.
اون باعث این آشفتگی شده بود و الان وقت مناسبی برای این بهمریختگی نبود، نه الان که زمان زیادی به دبیوتشون نمونده.
دیگه نتونست ساکت بشینه با لحن سرافکندهای لب زد:
-من مسبب این اتفاق بودم، از همتون عذر میخوام.
دستهاش رو جلوی بدنش آورد و انگشتهاش رو درهم قفل کرد و ادامه داد:
-ساعت از نیمه شب گذشته، فردا باید تمرین کنیم؛ شما برید بخوابید من منتظرش میمونم.
جیمین خواست اعتراضی کنه که جونگکوک ادامه داد:
-اگر هم پیداش نشد فردا باید دنبالش بگردیم، چون...
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-چون پلیس گزارش گمشدگی رو بعد بیست و چهار ساعت قبول میکنه!
جیمین از خونسردی جونگکوک تعجب کرده بود:
-تو بچه!چجوری میتونی انقدر بیخیال باشی؟ اصلا احساسی داری؟
جیهوپ که حسابی از دست جونگکوک شکار بود، به طرفداری از جیمین گفت:
-برای کسی که مقصر تموم این اتفاقات بوده، زیادی راحت بهنظر میای!
با چهرهای که به خون جونگکوک تشنه بود ادامه داد:
-البته حق داری، بچه ای و جز گند زدن چیزی ازت انتظار نمیره!
جونگکوک با شنیدن حرف هوسوک شوک شد، شوکی که ناراحتش کرده بود، اما فقط با بالا و پایین کردن سرش تائیدیهای به حرفهای هیونگش زد.
جین با صدای بلندی رو به هوسوک گفت:
-یا جانگ هوسوک، حواست به چیزی که میگی باشه!
نامجون که نیازی به یه آشفتگی جدید بین خودشون نمیدید در ادامه حرف جین گفت:
-این بار حق با جونگکوکه! کاری از دستمون برنمیاد.
-جونگکوک هم بعنوان تنبیهش، خودش پذیرفته که باید بیدار بمونه.
دستهاش رو بالا آورد و شروع به کف زدن کرد:
-یالا، پاشید برید تو اتاقاتون. فردا کلی کار داریم.
یونگی متوجه بیقراری شدید جیمین شده بود، میدونست که با نامجون مخالفت میکنه، پس زودتر از همه بلند شد و دست جیمین رو گرفت و با صدای محوی رو به جیمین گفت:
-امشب پیش من بخواب تا تهیونگ پیداش شه. میدونم اگه ولت کنم به امون خدا، خونه رو روی سرت میذاری!
جیمین پیشنهادش رو رد نکرد و به دنبال یونگی راه افتاد.
همه به سمت اتاقهاشون رفتند به جز جونگکوک.
پسر کوچیکتری که بدون اینکه گناهی کرده باشه، مقصر همه چیز شناخته شده بود.
اون میتونست خیلی راحت همه چیز رو به تهیونگ بگه و باعث شه که اون پسر کسی باشه که شرمزده و گناهکاره.
اما اون هیچوقت همچین کاری نمیکرد، اون دل تهیونگ رو نمیتونست به همین راحتی بشکونه!
این اولین فداکاری جونگکوک به حساب میاومد؟ نگهداشتن رازی که فقط باعث میشد به خودش صدمه بزنه؟!
چراغهای خونه کاملا خاموش بود.
تهیونگ تقریبا بعد از یکساعت از به خواب رفتن اعضا به خونه رسیده بود، تمام این چندساعتی که خونه نبود رو توی خیابون سرگشته قدم میزد.
تلافی کارهای پسر کوچیکتر رو حالا از پاهاش گرفته بود.
در اصلی رو به آرومی باز کرد، با خاموش بودن چراغها متوجه خواب بودن پسرها شده بود.
خودش هم هیچ علاقه ای نداشت الان مورد بازخواست بقیه قرار بگیره.
کفشهاش رو از پاش درآورد و به سمت هال رفت، با دیدن سایه کسی توی تاریکی هینی کشید.
سرجاش خشک شد و دستهاش رو روی دهنش قرار داد.
جونگکوک چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و به سمت تهیونگ گرفت، با بی حسی لب زد:
+بالاخره تشریففرما شدی؟!
تهیونگ که از بیدار موندن جونگکوک در صورتی که شب قبلش هم خوب نخوابیده بود و الان باید حسابی خسته میبود، شوکه شد؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
-مریضی؟ مثل اجنه میشینی اونجا که چی شه؟
دستش رو روی قلبش که از ترس تندتر میتپید گذاشت و زیر لب احمقی گفت.
جونگکوک جواب داد:
+شنیدم چی گفتی!
-خوبه، اگر نمیشنیدی بلندتر میگفتم که مطمئن شم شنیدی!
جونگکوک نگاه پر غیظش رو به پسر بزرگتر دوخت و لب زد:
+کجا بودی؟
تهیونگ به آشپزخونه رفت و لیوانی برداشت، روی میز گذاشت و پارچ آب رو داخلش خالی کرد.
جونگکوک دوباره پرسید و تهیونگ بدون اینکه جوابی بده لیوان آبش رو نوشید.
جونگکوک با لحن تندی دوباره پرسید:
-بهت میگم کجا بودی؟ گوشاتم نمیشنوه دیگه خداروشکر.
تهیونگ نگاه چپچپی به پسر کوچیکتر انداخت و به سمت اتاقشون قدم برداشت و جواب داد:
-به تو ربطی داره؟
گفت و به اتاقشون رسید.
جونگکوک پشت تهیونگ به راه افتاده بود با رسیدن به اتاق در رو بست و رو به تهیونگ کرد و گفت:
+آره، ربط داره که میپرسم. حالا جواب سوالم رو بده.
تهیونگ که در حال عوض کردن لباسهاش بود جواب داد:
-اینطوره؟ اونوقت با کدوم دلیل مزخرفی بهت ربط داره؟
ژاکتش رو درآورد و توی کمد گذاشت و ادامه داد:
-هان؟ دونسنگمی؟
تیشرتی از کمد برداشت و شروع به پوشیدن کرد، چشمهای جونگکوک وجب به وجب تن تهیونگ رو واررسی میکرد.
اون بارها لخت تهیونگ رو دیده بود، اما این بار فرق داشت.
بدنش داشت واکنش نشون میداد.
سرش رو پایین انداخت تا به تهیونگ خیره نشه، پسر بزرگتر ادامه داد:
-نه، دیگه نیستی!
شلوار جینش رو از پاش خارج کرد:
-رفیقمی؟
شلوار راحتیش رو پوشید.
-نه، دیگه نیستی!
با هر حرف تهیونگ، قلب جونگکوک خراش عمیقی برمیداشت، اما به روی خودش نمیآورد.
اون پسر کوچیکتر، انگار قصد نداشت حالاحالاها از وجههی سرد و بیبخار خودش دربیاد.
تهیونگ پتوی روی تختش رو بلند کرد و به زیرش رفت:
-هماتاقیمی؟ اونم دیگه نیستی!
قبل اینکه چشمهاش رو ببنده، نگاه غضبناکی رو به پسر کوچیکتر هدیه داد و گفت:
-تو دیگه برای من هیچی نیستی جونگکوک، از هر غریبه ای برام غریبه تری.
گفت و پشتش رو به جونگکوک کرد.
توی سینه جونگکوک آشوب برپا بود. بغض به گلوش چنگ میانداخت اما پسر کوچیکتر اجازه شکستنش رو نداد.
اون لجبازتر از این حرفا بود، اما عشق از همه چیز قوی تر بود.
چند دقیقه ای رو خیره به پسر بزرگتر گذروند و بعد به روی تختش رفت.
تهیونگ حرفهایی رو به زبون آورده بود که از ته دلش نبود، اینو اشکهای جاری شده روی گونهاش ثابت میکرد!
دو پسر بازی بدی رو شروع کرده بودند؛ مثل دو شیر نر برای نشون دادن قدرت شون، روبروی هم خودنمایی میکردند.
لحظه ای پسر کوچیکتر لجبازی میکرد و بعد پسر بزرگتر تلافی میکرد.
اون دو پسر یک بازی رو شروع کرده بودند، اما غافل از این بودند که آخر این بازی، هیچ بازنده و برنده ای وجود نداره.
شاید اگر میدونستند کمی آهسته تر، قلبهاشونو زیر پای یکدیگر لگدمال میکردند.
.
.
.
----------------
موزیک پیشنهادی این پارت داخل چنل تلگرام:Withalpha
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Hayran Kurgu[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...