روزها به سرعت نور میگذشت.
پسرها حالا دیگه غریبههایی از شهرهای متفاوت نبودند، اونها به خوبی با هم خو گرفته بودند؛ هم اتاقی شدن پسرها بی ربط به این موضوع نبود.
نامجون و جین در یک اتاق، جیهوپ و یونگی در اتاق دیگر و سه پسر باقی مونده در اتاق آخر مستقر شده بودند.
اتاق مکنه لاین بزرگترین اتاق اون خونه، به حساب میومد.
دو تخت فلزی با تشکهای قدیمی، در سمت راست و چپ دیوار به خوبی جا خوش کرده بودند، تختها طوری قرار گرفته بودند که راهروی باریکی رو در بین خود بوجود آورده بودند.
پنجرهی بزرگی میان دو تخت، روی دیوار قرار داشت که باعث میشد فضای اتاق، نورگیر خوبی داشته باشه.
برای کسی مثل تهیونگ که با طبیعت رفاقتی دیرینه داره؛ لمس شدن پوستش با نوازشهای گرموپرحرارت خورشید، با وجود اون پنجره، بیش از اندازه دلنشین بود.
درست روبروی پنجره، دراوری چوبی با خط و خش های که نشون از قدیمی بودنش میداد، وجود داشت که روی اون آینه ای قرار گرفته بود.
آینه ای که قرار بود تماشاگر قهرها، آشتیها و از همه مهمتر خودِ حقیقیِ دو پسر، زمانی که کهنه نقاب دوستیشون، از روی صورتهاشون برداشته میشه، باشه.
کمد چوبی نسبتا بزرگی در سمت راست دیوار، کنار تخت وجود داشت که لباسهای هر سه پسر رو در خود جا داده بود.
اتاق به شکل خوبی تزئین شده بود که خبر از خوش سلیقگی سه پسر کوچکتر میداد.
.
.
.
-یک ماه قبل از دبیوت-
مشغله پسرها، حالا بیشتر از همیشه بود.
شبانه روز و بدون لحظه ای وقفه، روی آلبومشون کار میکردن.
پسرها میدونستند که کمتر از یک ماه به نبرد نهایی باقی مونده، اون نبرد پایانی در واقع، آغاز جنگی بزرگتر بود.
جنگی برای بدست آوردن اون چیزی که استحقاقش رو داشتن.
اونا مثل قهرمان های داستانهای افسانه ای، با روحیه ای جنگنده برای به چنگ آوردن پیروزیشون تلاش کرده بودند؛ پس داشتن یک استراحت، در آخرین روز هفته نمیتونست ایرادی داشته باشه.
کمخوابی و استرس، با گودرفتگی و تیره شدن زیر چشمهاشون حسابی خودنمایی میکرد.
بعد از تنظیم نهایی آهنگ، یونگی بدن خسته اش رو روی صندلی رها کرد.
با صدایی که از خستگی دو رگه شده بود لب زد:
واقعا خسته شدم، نیاز دارم یه دل سیر بخوابم.
جیمین که دست کمی از یونگی نداشت، جواب داد:
آه، واقعا طاقت فرساست. نظرتون چیه برای شام بریم همین رستوران نودلی که کوچه پایینیِ؟
جین که اصلا توان آشپزی برای پخت شام نداشت، از خداخواسته جواب داد:
آره، آره. من تعریفش رو خیلی شنیدم.فردا هم که آخر هفته ست، تمرین نداریم، میتونیم تا دیروقت بیرون باشیم.
پسرها با یادآوری اینکه فردا میتونن یک دل سیر بخوابن، با روی باز موافقت کردند.
فردا برای همه مثل بقیه روزها عادی میبود، اما این حقیقتی نبود که برای دو پسر همگناه صدق کنه.
فردا برای اونها، مقدمهی گردباد سرسخت و مهیبی بود که پسرهارو به درون خود میبلعید.
فردا روز موعود بود. روزی که آتش عشق اون دو پسر که قرار بود به روی یک جهان زبونه بکشه، اولین جرقه خودش رو میزد.
.
.
.
با پیشنهاد یونگی، چند بطری سوجو برای نوشیدن بعد از خوردن نودلهای داغشون سفارش دادند.
البته که مکنه لاین از نوشیدن محروم بودند، اما کی میتونست جلوی افکار خبیثانه تهیونگ رو بگیره؟
با مرور نقشه تر و تمیزی که کشیده بود، پوزخندی روی لبهاش نشست.
با برق شرارت داخل چشمهاش، رو به هیونگهاش که حسابی مشغول نوشیدن سوجو بودند و از تلخی زیاد، بعد از هر شات آهی از ته گلو سر میدادند؛ گفت:
من خیلی خسته ام، با جونگکوکی میرم خونه.
تهیونگ با اطمینان از اینکه جیمین، یونگی رو یکلحظه هم تنها نمیذاره، ادامه داد:
شما ادامه بدید و مراقب خودتون باشید، تا دیروقت هم بیرون نمونید.
دست جونگکوک رو گرفت و به سرعت از رستوران خارج شد.
جونگکوک که حین حرفهای پسر بزرگتر، مشغول خوردن آخرین محتویات روی میز بود با شوک از گرفتن دستهاش در دستهای تهیونگ، با چشمانی گرد شده به دنبالش راه افتاد.
به محض خارج شدن از رستوران، با جویدن غذایی که در دهانش باقی مونده بود به حرف اومد:
یااا هیونگ. واقعا انقدر خسته بودی؟
میتونستی با جیمین برگردی خونه، من داشتم غذامو میخوردم.
تهیونگ که هنوز دستهای پسر کوچیکتر توی دستش بود و اون رو به دنبال خودش میکشوند جواب داد:
چی فکر کردی جونگکوکی؟ ما قراره با هم مست کنیم.
جونگکوک با شنیدن حرف پسر بزرگتر سر جای خودش ایستاد.
اون چی داشت میگفت؟ مست کنن؟ ولی اونا که هنوز به سن قانونی نرسیدن.
با ابروهایی بالا رفته از تعجب رو به هیونگش گفت:
آه تهیونگ هیونگ، فکر کنم خستگی به مغزت فشار آورده. داری هذیون میگی.
تهیونگ با ذوق از کاری که قرار بود بکنه جواب داد:
-زود باش جونگکوکی، نمیخوام وقت رو از دست بدیم.
+هیونگ چی داری میگی؟ اصلا از کجا میخوای سوجو بگیری به ما که نمیفروشن!
تهیونگ با یادآوری شیطنت کوچیکش توی رستوران، وقتی برای رفتن به دستشویی از سر میز بلند شد ولی به آشپزخونه رفت و چهار بطری سوجو رو داخل هودی ای که براش حسابی گشاد بود جاساز کرده بود، لبخندی زد.
بعد از گذشت چند دقیقه، به خونه رسیدن؛ تهیونگ به سرعت پلاستیک حاوی سوجوهارو از زبر لباسش بیرون کشید.
جونگکوک با چشمانی که مثل گردو، گرد شده بود به تهیونگ خیره شد.
پسر بزرگتر شروع به چیدن میز کرد، دو پیک مشروب خوری و ظرفهای مزه رو روی میز قرار داد.
تهیونگ طرفی از میز نشست و به سمت طرف دیگه میز، رو به جونگکوک اشاره کرد:
-بیا بشین، بدو.فقط تاوقتی هیونگا و جیمین بیان وقت داریم.
جونگکوک که از این کار تهیونگ حسابی شوکه شده بود با لحن تندی غرید:
+یا تهیونگ هیونگ! معلوم هست داری چیکار میکنی؟ ما هنوز اجازه نوشیدن نداریم.
تهیونگ شات اولش رو نوشید، با پایین رفتن سوجو از گلوش، چهره اش بیشتر و بیشتر جمع شد و در نهایت با آخی که از تهگلوش سر داد، شاتش رو تموم کرد.
نگاهش به پسر کوچیکتر داد:
-آه،جونگکوکا. بجنب دیگه معطل چی ای؟
پسر کوچیکتر که حالا کاملا عصبی شده بود، با لحن خشمناکی لب زد:
+هیونگ! میشنوی چی میگم؟ این کار برای ما ممنوعه!تو داری قانون رو زیر پا میذاری!
تهیونگ که از لحن پسر کوچیکتر خوشش نیومده بود، با کلافگی ای که توی صداش مشخص بود، جواب داد:
-محض رضای خدا جونگکوک، دست بردار.
شات دومش رو نوشید و ادامه داد:
-کی اونقدر درستکاره که بتونه مشخص کنه چه کاری درسته و چه کاری غلط؟ من لذت بردن از زندگیم رو با قوانین مزخرفی که معلوم نیست از افکار و عقاید چه کسی به بار اومده، حروم نمیکنم.
اگه لذت بردن از لحظه به لحظه زندگیم خلاف قوانینه؛ با افتخار، من، کیم تهیونگ یک هنجار شکنم!
آخربن محتویات شاتش رو نوشید و ادامه داد:
حالا هم اگه بهم ملحق نمیشی، زهرمارمم نکن!
جونگکوک با حرفهای هیونگش به فکر فرو رفته بود.
تهیونگ شات سومش رو نوشید، با خبر داشتن از چیزی که پسر کوچیکتر میخواست در جواب تهیونگ بگه، لب زد:
-آه...آره. میدونم الان میخوای بگی که اگه قانون نباشه، بینظمی به بار میاد و در نهایت هرج و مرج میشه.
شات چهارمش رو نوشید.
-پس آره باهات موافقم. یه سری قوانین رعایت کردنشون واجبه! ولی اینکه من ۱۷ سالگی بنوشم یا ۱۸ سالگی به چه کسی آسیب میرسونه؟ مشخصا هیچکس.
+ولی هیونگ، اگر بخوایم تو هر سنی که هستیم بنوشیم؛خیلیهامون ممکنه توی سنین پایین وقتی مستیم، اشتباهات جبران ناپذیری به بار بیاریم.
-آره حق باتوعه. ولی نه برای کسی مثل من!
بطری دوم رو باز کرد.
-من خودمو میشناسم، میدونم که افراط و تفریط توی هر موضوعی میتونه چه فاجعه ای به بار بیاره؛ پس رعایتش میکنم و مطمئن میشم که تصمیماتم نه به خودم و نه به دیگران آسیبی نرسونه!
جونگکوک که کاملا با حرفهای هیونگش موافق بود، در سکوت به تهیونگ خیره شد که پسر بزرگتر با ریختن آخرین محتویات بطری دوم ادامه داد:
-میبینم ساکت شدی! پس درس اول جونگکوکا، تا از خودت به شناخت نرسیدی، رو تابلوهای ممنوعهی زندگیت، خط قرمز نکش.
لپهای تهیونگ حالا به رنگ سرخ در اومده بود که خبر از مستی اون میداد.
دستش رو برای باز کردن بطری سوم برداشت که با دستهای جونگکوک متوقف شد.
+بسه، همینالانش هم به اندازه کافی مست شدی.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت.
روی میز خم شد و دو طرف دستش رو به سمت صورت پسر کوچیکتر برد؛ کف دستهاش رو روی لپهای جونگکوک گذاشت.
-آه...، وقتی قانع میشی و حرفی برای گفتن نداری، خیلی کیوت میشی.
لبهاش رو به جلو جمع کرد و ادامه داد:
-نه اصلا میدونی...تو کیوتترینی.
گفت و به روی میز افتاد.
شاید انتخاب سوجو برای اولین تجربه مستی انتخاب خوبی نبود.
جونگکوک که از حرفهای پسر خنده ای به روی لبهاش نشسته بود، بلند شد و به سمت تهیونگ رفت.
دستش رو دور کمر پسر بزرگتر گذاشت و از روی میز به سمت عقب بلندش کرد:
+هیونگ، بلند شو. باید بری روی تختت بخوابی.
جوابی نشنید.
با کلافگی پوفی کرد.
یک دستش رو زیر کمر و دست دیگرش رو زیر رون های پسر بزرگتر گذاشت.
با در آغوش گرفتن پسر بزرگتر به سمت اتاق قدم برداشت.
با لگد در رو باز کرد و به سمت تختی که برای تهیونگ و جیمین بود قدم برداشت.
تهیونگ و جیمین برای معذب نبودن پسر کوچیکتر تصمیم گرفته بودن، خودشون کسانی باشن که از یک تخت مشترک استفاده میکنن.
به آرومی تهیونگ رو روی تخت گذاشت، پتو رو روی پسر بزرگتر کشید.
به سمت در قدمی برداشت که با حلقه شدن دستهای پسر بزرگتر به دور مچش متوقف شد.
-نرو، کنارم بمون!
جونگکوک آهی کشید، مچ دستش رو از گره دستهای تهیونگ آزاد کرد و دوباره به زیر پتو برد و لب زد:
+بخواب هیونگ!
خواست دوباره قدمی برداره که اینبار تهیونگ، آستین جونگکوک رو گرفت و محکم به سمت خودش کشید.
جونگکوک از قدرت بازوی تهیونگ که حسابی با تن ظریفش در تضاد بود به شدت شوک شده بود، به روی تخت افتاد.
خواست چیزی بگه که با حرف تهیونگ ساکت شد.
-نرو دیگه...، مگه نمیدونی دوست ندارم تنها بخوابم... هوم؟
دستهاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و به قدری بهش نزدیک شد که بینیاش با بینی پسر کوچیکتر برخورد کرد.
قلب جونگکوک از نزدیکی پسر بزرگتر، تپشی جا انداخت.
به قدری محکم میکوبید که انگار از ورزش سختی برگشته.
خواست دستهای تهیونگ رو از دور گردنش باز کنه که با مقاومت تهیونگ مواجه شد.
تهیونگ به نشونه اعتراض به حرکت پسر کوچیکتر، سرش رو به چپ و راست تکون داد و پیشونیش رو به سینه تخت جونگکوک تکیه داد.
راضی از موقعیتی که بدست آورده لبخندی رو لبهاش نشست و گفت:
-همین...، همینجوری بمونیم جونگکوکی. دوسش دارم.
تن جونگکوک به یکباره گر گرفت.
+آه...هیونگ. باید برم میز رو جمع کنم هیونگا ممکنه هر آن برسن.
-نه... ولش کن!
+نمیشه هیونگ.باید برم، بعدش میام باهم میخوابیم. یکم منتظر بمون.
با نشنیدن جوابی از پسر بزرگتر تهیونگ رو به سرجاش برگردوند و پتو رو دوباره روی تنش مرتب کرد.
از اتاق خارج شد و مشغول به جمع کردن میز شد.
از خوابیدن پیش هیونگش بدش نمیاومد، اما نمیخواست فردا صبح، وقتی پسر بزرگتر بیدار میشه با سرزنش های هیونگهاش لذتی رو که امشب با قانونشکنی بدست آورده بود، از دست بده.
اون ناخواسته بدون اینکه حتی متوجهش باشه، برای خوشحالی هیونگش تلاش میکرد.
این شاید همون حسی بود که رفته رفته، دو پسر رو به طغیانی از عواطف ناشناخته دعوت میکرد.
به آشپزخونه رفت و شروع به شستن ظرفها کرد.
دو بطری سوجوی باقیمونده رو داخل کابینت جاساز کرد که دستی از پشت بغلش کرد و روی شکمش قفل شد.
لحظه ای ترسید اما با فهمیدن اینکه تهیونگ بیدار شده، نفس راحتی کشید:
+چرا بیدار شدی هیونگ؟ گفتم بخواب، منم زود میام.
تهیونگ ملچ مولوچی کرد و جواب داد:
-دروغ نگو. اگه خودم نمیومدم منو اونجا تنها میذاشتی.
جونگکوک که از رفتار بامزه پسر خوشش اومده بود گفت:
+داشتم وسایل رو جمع میکردم. میدونی که من دروغ نمیگم.
-زود باش دیگه نمیتونم بیدار بمونم.
هر دو پسر به سمت اتاق قدم تیز کردند.
جونگکوک پسر بزرگتر رو به روی تخت خودش برد و شب به خیری گفت که با جواب تهیونگ پوزخندی روی لبهاش نشست:
-میگم نمیخوام تنها بخوابم!
زبونش رو به داخل لپش کشید و با همون پوزخند جواب داد:
الاناست که هیونگها و جیمین برسن، پس تنها نمیخوابی. در ضمن محض اطلاعت منم تو همین اتاقم.
گفت و به روی تخت خودش رفت، با دیدن تهیونگی که چشمهاش بسته شده بود، پتو رو روی خودش کشید و چشمهاش رو بست.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با حس کردن جسم سنگینی به روی خودش، چشمهاش رو باز کرد:
+آه،هیونگ. برو روی تخت خودت گفتم که جیمین یهکم دیگه میرسه.
تهیونگ که کاملا مست خواب بود، با لحن بی جونی لب زد:
-دهنم... دهنم بوی الکل میده... جیمی ... جیمین میفهمه!
پسر کوچیکتر که از فراموش کردن چنین موضوع مهمی،وحشت کرده بود؛ پوفی کرد.
تهیونگ رو از روی خودش به کنار خودش دعوت کرد.
پسر بزرگتر که آخرین لحظات بیداریش رو از سر میگذروند با احساس اینکه باید از زحمات امشب جونگکوک تقدیر کنه لب باز کرد:
-بابت امشب،ممنونم جونگکوکی!
گفت و دست هاش رو به دور پسر کوچیکتر حلقه کرد.
مغزش فقط به گفتن تشکر اکتفا نکرد و در یک حرکت ناگهانی، بوسه ای به لپهای جونگکوک زد و به خواب رفت.
با کاری که امشب کرده بود، با رضایت تمام سرش رو به روی بالش گذاشته بود؛ اما پسر بزرگتر به قدری مست بود که متوجه نشد، به جای لپهای جونگکوک، لبهاشو بوسیده و پسر کوچیکتر رو در دنیایی از حیرت رها کرده.
اون بوسه شروع یک قصهی، عاشقانه تلخ بود..
.
.----------------------------
بالاخره اصل ماجرا شروع شد.🤠
چی راجبش فکر میکنید؟
حتما نظراتتون رو باهام درمیون بذارید.
چنل تلگرام:@withalpha
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...