سه پسر، با قدمهای نگران و ترسیده به طرف اتاق مدیریت راه افتادند.حس ششم قطعاً یک موهبت نبود، اون فقط هشدار وحشتناکی بود که آرامش قبل از طوفان رو هم، بهم میزد. دلخوشیهای کوچیک قبل از شروع فاجعه رو از بین میبرد.
حس ششم اصلا موهبت نبود و سه پسر به خوبی میدونستن که برای چی احضار شدن.
انگار که از مدتها قبل منتظر این روز بودن. منتظر صدا شدن از سوی کمپانی، و شنیدن خبر رسوایی.
نامجون قبل از همه، وارد شد و تهیونگ و جونگکوک پشت سرش قدم برداشتند. دو پسر، آرامش اون لحظهشون رو قطعاً مدیون نامجون و هیونگهاشون بودن که بدرقهشون کردن و بهشون دلگرمی دادن.
فضای اتاق با شوفاژهای روشن و سفید رنگ نصب شده روی دیوار، گرم بود اما دستهای دو پسر از استرس یخ زده و کمی مرطوب بود.
پیدی نیم روی صندلی چرمی مشکی رنگ بزرگش نشسته بود و عینکش، روی میز کنار پاکت نامهای رها شده بود. تهیونگ نیمنگاهی به جونگکوک که کنارش ایستاده بود، انداخت. بالا و پایین شدن سیبک گلوش رو دید، جونگکوک مشوش بود.
کنار هم، روی مبلهای بزرگ چرمی نشستند و منتظر شروع کلماتی که قرار بود روی قلبشون زخم بذاره، شدن.
نامجون گلوش رو صاف کرد و رو به پیدی نیم گفت:
-چه اتفاقی افتاده؟ این وقت شب، هیچوقت قرار ملاقات نمیذاشتین.
پیدی نیم نگاهش رو از پاکت گرفت و به نامجون و بعد دو پسر کنارش دوخت.
-یه بسته برای کمپانی اومده. بهتره بگم یه نامه با محتوای کثیف و زننده.
با صدای دو رگه از عصبانیت گفت.
تهیونگ فقط نگاه میکرد و جونگکوک به چروکهای شلوارش روی زانوش چنگ زده بود. نامجون با آرامش پرسید:
-بیشتر توضیح بدین.
پیدی نیم، بسته رو روی میز پرت کرد و با چشمهای تیرهای بهشون خیره شد:
-برش دار و ببین. ببین که دو پسر کناریت، چجوری توی کثافت دست و پا زدن. چجوری خودشون رو مضحکهی دست خبرنگارها کردن.
دو پسر، بعد از بلند شدن نامجون، ایستادند و به محتوای بسته نگاه کردن.
درسته، حق با پیدی نیم بود. اونها قطعاً خودشون رو مضحکهی دست خبرگزاریها کرده بودن وگرنه عکس بوسهشون، همون بوسهی عاشقانه و بینظیرشون روی قایق، اونجا نمیبود.
نامجون عکسها رو ورق زد، بیشتر از دهتا عکس در موقعیتهای مختلف و نزدیکیهای غیرقابل توجیه، وجود داشت.
قطعاً با گفتن جملههایی مثل "اینا فوتوشاپه" و " اونا شبیه تهیونگ و جونگکوکن، این پاپوشه" خودش رو احمق جلوه میداد و این آخرین چیزی بود که نیاز داشت. پس بیخیال افکارش شد و تصمیم گرفت به عنوان یک هیونگ از بردارهای کوچکترش محافظت کنه. آره، قطعاً باید همین کار رو میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...