با خروجشون از بالکن صدای یونگی به گوششون رسید:
-با خودتون چه فکری کرده بودید که به این رابطه تن دادید؟جیمین شوکهشده به نامجون با چشمهای گشادش زل زد؛ نامجون سرش رو به نشانه تأسف تکون داد. اونا دیر اقدام کرده بودند و تولد جونگکوک همین الانش هم بهم ریخته بود.
-الان من حرفاتون رو شنیدم، اگر یکی از استفا
میشنید چی؟ میدونید چه گندی بالا میاومد؟جیمین با زلزدن به تهیونگ و جونگکوک بهسمتشون قدم برداشت. چهرهی هردوشون غمگینتر از پدری که زن و بچهاش روی تصادف از دستداده بهنظر میرسید. اون تلاشش رو کرد که تولد پسر خراب نشه، اما انگار کافی نبود.
با نامجون سر جای قبلی خودشون برگشتند، یونگی همچنان ادامه میداد:
-وقتی شروعش میکردید به این که با ما درمیونش بذارید فکر کردید؟
سکوت تنها جوابشون بود. یونگی کلافه ادامه داد:
-نه! نکردید! چون فقط به احساستون توجه کردید! همهچیز رو زیر پا گذاشتید و هرکار دلتون خواست کردید. شما برای یهلحظه، محض رضای خدا فقط برای یهلحظه به ما فکر کردید؟
دوپسر هیچ حرفی نمیزدند، سایهی سیاه غم روی چهرهشون بیشتر از قبل نمایان میشد؛ شاید به حقیقت پیوستن ترسهاشون کمی زودتر از انتظارشون اتفاق افتاده بود.
صداش کمی بالا رفته بود:
-ما هفتنفر یه گروهیم! یه خانوادهایم! چطور تونستید همچین ریسکی بکنید؟ این کار اقدام به خودکشی هفتنفره به حساب میاد!نامجون که کمی شرایط رو پرتنش میدید گفت:
-یونگی فکر میکنم وقتشه که به اونا اجازهی دفاعکردن بدیم.رو به تهیونگ و جونگکوک کرد و با دست بهشون اشاره داد:
-نمیخواید چیزی بگید؟جونگکوک به زمین زل زده بود، تهیونگ با دستهاش بازی میکرد اما راضی به سکوت نبود. با کلنجار بسیار بالاخره به حرف اومد:
+شما هم اگر جای من بودید همین کار رو میکردید.
یونگی پوزخندی زد:
-نه! من آیندهام رو به این عشق لعنتی نمیفروختم!
+ولی من میفروشم هیونگ! اگه صد بار هم به عقب برگردم بازم اینکار رو میکنم.
نامجون پرسید:
-چرا؟
+چون آیندهی من جونگکوکه! من بدون این ترجیح میدم یه پسر کشاورز باشم تا یه آیدل معروف که عروسک خیمهشببازی کمپانی و سیاستهاشه!
-این خودخواهی نیست؟
+بهنظرت خودخواهیه هیونگ؟ اینکه من هربار که میخوام تن لعنتیش رو بغل کنم از استرس جون به لب میشم که فقط کسی نبینه و دردسر نشه؟ اینکه برای لمس سادهی دستهاش باید جلوی خودم رو بگیرم تا کسی شک نکنه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...