یک هفته با لجبازیها و کله شق بازیهای دو پسر گذشت.
اونها توی اون یکهفته یا همدیگر رو نادیده میگرفتند یا اگر برخوردی داشتند با تیکه انداختن به هم، زخمی که روی قلب هم بوجود آورده بودند رو، عمیقتر و دردناکتر میکردند.
اعضا از شرایط دو پسر ناراضی بودند چون این وضعیت برای گروهی که قراره دبیوت کنه اصلا قابل قبول نبود. آشفتگی حاکم بین دو پسر، قطعا روی همه چیز تاثیر بدی میذاشت؛
از جمله تمرینهاشون که بخاطر کلکلهای اون دو پسر، بیشترش به بطالت میگذشت.
برای هماهنگی هرچه بهترشون هنگام رقصیدن، به کمپانی رفته بودند تا در اتاق مخصوص رقص، تمرین کنند.
تهیونگ به سمت دستگاه ضبط طوسی رنگ رفت و با انتخاب آهنگی که توسط یونگی به تنظیم نهایی خودش رسیده بود، رو به بقیه منتظر موند.
اعضا در جایگاه مخصوص به خود برای تمرین آهنگشون قرار گرفتند. هوسوک با شمردن اعداد از شروع رقص خبر داد:
-5,6,7,8
صدای آهنگ به خوبی فضای اتاق رو پر کرده بود؛ در اون چهار دقیقه، هیچ کدوم، به هیچ چیز، جز رقصشون فکر نکرده بودند.
اونا به سختی تلاش کرده بودند و ثمره تلاشهاشون، هماهنگی بی حد و اندازهشون هنگام رقصیدن بود.
طوری باهمدیگه هماهنگ بودن که انگار هرهفت نفر یک روح در بدنهای متفاوت بودند.
صدای برخورد کتونیهای ونسشون به پارکت اتاق، سمفونی خوبی رو با آهنگ پخش شده از ضبط بوجود آورده بود.
سمفونیای که هر هفت پسر به وضوح عاشقش بودند، خوندن و رقصیدن چیزی بود که اونها بخاطرش زندگی میکردند؛ و این همون رویای خوشرنگ و لعاب پسرها بود که نرم نرمک به واقعیت تبدیل میشد.
بعد از گذشت حدود چهار دقیقه و اتمام آهنگ، به نفس نفس افتاده بودند.
پسرها لباسهایی با تم سیاه و سفید که طراحی شده برای آلبومشون بود رو، به تن داشتند.
هوسوک ماسک تزئینی خاردار رو از روی دهان و بینیش برداشت، اون پسر که به خوبی حرکات پسرها رو در نظر گرفته بود، لب زد:
-یاااااا، لعنتیا این چه وضعشه؟
شش پسر دیگه با تعجب و بهت زده به هوسوک چشم دوختند.
جیمین کلاه کپ مشکی رنگش رو از روی سرش برداشت و دستی به موهای پرپشتش کشید؛ زودتر از بقیه به حرف اومد:
+چی...
نفسی کشید و ادامه داد:
+چیشده؟ خراب کردیم باز؟
هوسوک خندهی پهنی روی لبهاش نشوند و داد زد:
-نه احمق، شما دیوونهها ترکوندید.
چشمهای پسرها از خوشی و رضایت برق میزد.
-ایندفعه عالی کار کردید. بهتر از همیشه بود؛ بی نقص و پرفکت.
جونگکوک با موهای بلندی که به سمت بالا سشوار شده بود؛ از نحوه بیان رضایت هوسوک خوشش نیومد و لب زد:
-آه هیونگ، چرا اینجوری میگی خب؟
از خستگی شدید به روی زمین نشست و به پشت دراز کشید، کف دستهاش رو، به روی صورتش گذاشت :
-قلبم افتاد تو شرتم لعنتی!
تهیونگ که انگار با شنیدن صدای جونگکوک، دوباره به یادآورده باشه که با پسر کوچیکتر درگیر چه وضعیتی هستن رو بهش کرد و گفت:
+فکر میکردم چیزای دیگهای باید توی شرتت باشن نه قلبت.
جونگکوک با شنیدن حرف پسر بزرگتر پوزخندی رو لبهاش نشست:
-اوه...البته که هست؛ میخوای ببینیش؟!
تهیونگ گردش شدید خون رو توی رگهاش حس کرد اما کم نیاورد و ادامه داد:
+نه ممنون، میدونی که خودم یه بزرگترش رو دارم.
جونگکوک نگاه خریداری به پایین تنه پسر انداخت و لیسی به لبهاش زد:
-اونو که شک دارم، ولی من منظورم قلبم بود که تو شرتمه نه چیز دیگه ای.
تهیونگ از حرف پسر حرصی شده بود. اون به چه جراتی دستش انداخته بود؟
با لحن مسخره آمیزی جواب داد:
+اوه، آره؟ فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه.
به سمت جونگکوک قدم برداشت و بالای سرش ایستاد، از بالا به چشمهای پسر کوچیکتر که دراز کشیده بود نگاه کرد و ادامه داد:
+البته با قلبی که تو داری همون بهتر توی شرتت باشه، میدونی که؟!
رگههای خشم و عصبانیت در چشمهای تیره رنگِ جونگکوک مشخص شد.
در جواب حرف پسر بزرگتر خواست چیزی بگه که جیمین پیشدستی کرد:
-یا همین الان خفه میشید یا جورابامو میکنم توی حلقتون.
یونگی در تائید حرف جیمین، جورابهاش رو از پاش درآورد و به سمت جیمین پرتاب کرد:
+آه جیمینا، اینارم بهشون اضافه کن.
جیمین از کار یونگی تک خنده ای کرد، اما با استشمام بوی مشمئز کنندهای چهرهش درهم شد.
با دو انگشتش راه بینیش رو بست، با صدای تو دماغیای جواب داد:
-هیووونگ! محض رضای خدا اینارو بشور! بوی سگ مرده میده لعنتی!
یونگی خودش رو به جیمین نزدیک کرد و سرش رو، روی پای جیمینای که نشسته بود، گذاشت:
+خستم. میشوریش برام؟
جیمین چشمغره ای به یونگی انداخت:
-خسته نیستی؛ مشکل از جای دیگته.
+اوه... از کجا فهمیدی؟
چشمهاش رو ریز کرد و به حالت شیطونی ادامه داد:
+و بهم بگو جیمینا! برای تو سالمه؟
جیمین از شنیدن حرف هیونگش، گونههاش سرخ شده بود.
ناخواسته جوراب رو به صورت پسر چسبوند و گفت:
-آره سالمه! اینارم خودت بشور.
بلند شد و به سمت تهیونگ رفت.
اون دو پسر، پناه همدیگه بعد از موقعیتهای چالش برانگیز زندگیشون بودند، همین موضوع بود که رفاقتشون رو روز به روز زیباتر میکرد.
تهیونگ بدون اینکه متوجه باشه، نگاهش روی جونگکوک بود.
جیمین با گرفتن رد نگاهش رو به تهیونگ گفت:
-هی، کجا داری سِیر میکنی؟
تهیونگ که با صدای جیمین به خودش اومده بود، نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به جیمین داد:
+هیچی... همینجا.
-همینجات دو وجب ازت دورتر نشسته، و تو همین فاصله رو هم نمیتونی تحمل کنی، چشمات داره میخورتش؛ بعد هنوز باهم قهرید؟
+چرت نگو، تو فکر بودم.
-آهان. یادم باشه از این به بعد رفتم تو فکر به جونگکوک نگاه کنم.
تهیونگ مشتی به بازوی جیمین کوبید:
+انقدر مسخره نباش جیمی.
.
.
.
-یکهفته مانده به دبیوت-
جونگکوک و تهیونگ هیچکدوم، از خر شیطون پایین نیومدند.
موقعیتی که درش قرار گرفته بودند، برای گروهشون عاقبت خوبی نداشت.
همین موضوع باعث شده بود که نامجون به دنبال راهحلی برای آشتی دادن دو پسر بگرده.
میدونست دو پسر، تخس تر از اینن که با قرار گرفتن در معذوریت، باهم دیگه دست دوستی بدن؛ پس تصمیم گرفت شب موقع شام، وقتی که از تمرین برگشتند، رو در رو و مستقیم باهاشون صحبت کنه.
.
.
.
با تموم کردن غذاش رو به پسرها کرد و گفت:
-میدونین که دیگه چیزی به دبیوت نمونده؟ باید برای اقدامات اولیه آماده شیم.
جین با قورت دادن محتوای غذایی که داخل دهانش بود جواب داد:
+آه، آره؛ دیگه راستی راستی وقتش شده.
جونگکوک که از استرس با پاش ضرب گرفته بود، ادامه داد:
+هیونگ، طبیعیه که استرس داشته باشیم؟ اگه از پسش برنیایم چی؟
نامجون با شنیدن حرف مکنه گروه، دستش رو روی پای بی قرارش گذاشت و جواب داد:
-اوه، میبینم که بالاخره احساساتتو بروز دادی جونگکوکا.
لبخندی روی لبهاش نشوند، سرش رو برای تائید حرف پسر کوچکتر بالا و پایین برد و ادامه داد:
-نگران نباش، ما به اندازهای تمرین کردیم که مطمئنم چشم بسته میتونی بخونی و برقصی.
نگاهش رو از پسر کوچیکتر گرفت و همهی اعضا رو مخاطب قرار داد:
-نه فقط جونگکوک، من مطمئنم همهمون از پسش برمیایم؛ ما به خودمون بیشتر از هرکس و هرچیزی باور داریم، درسته پسرا؟
صدای بله پسرها اتاق رو مملو از احساسات مثبت و دوستانه کرد.
با خالی شدن محتویات بشقاب پسرها و پیدا کردن زمان مناسب، گلوش رو صاف کرد و گفت:
-مسئلهای هست که باید باهم حلش کنیم.
نگرانی کمکم روی چهرهی بقیه پسرها نمایان شد.
هیچکس از چیزی که نامجون قرار بود راجبش حرف بزنه، خبر نداشت.
با شک، تشویش و چشمانی منتظر به لیدر گروهشون خیره شدند.
نامجون با بالا آوردن دستش و اشاره دادن به تهیونگ و جونگکوک به حرف اومد:
-شما دوتا... ، مسئله راجب شماست.
تهیونگ با تعجب و تته پتهای که از شدت شوکش به خوبی مشخص بود پرسید:
+ما؟ هیو... هیونگ مگه ما کاری کردیم؟!
یونگی که متوجه حرفهای نامجون شده بود، لگدی به کمر تهیونگ زد و جواب داد:
+یه طوری تعجب میکنی انگار این منم که بیستوچهار ساعته دارم جونگکوک رو هدف طعنههام قرار میدم.
تهیونگ از روی درد آخی کشید و با ابروهایی گره خورده به یونگی خیره شد.
جونگکوک که از طرفداری هیونگش کاملا راضی بنظر میرسید پوزخندی روی لبهاش نشست که از نگاه جیمین پنهون نموند.
جیمین با دیدن پوزخند روی لبهای جونگکوک حرصش گرفت و به طرفداری از رفیق عزیزش رو به جونگکوک گفت:
+به چه جراتی داری میخندی بچه پرو؟
نیشگونی از پهلوی جونگکوک گرفت و ادامه داد:
+میدونی که طرف دیگه این مسئله تو وایسادی؟ اینطوری نیست که خیلی بیگناه باشی کوچولوی عوضی.
جونگکوک هیسی از نیشگون جیمین کشید و دستش رو روی پهلوش مالید.
نامجون با دیدن پسرها و کتکهایی که لایقش بودند راضی بنظر میرسید، دوباره به حرف اومد:
-باید تمومش کنید؛ این لج و لجبازیاتون رو!
جونگکوک سریع واکنش نشون داد:
+ما که کاری نمیکنیم هیونگ، از چی حرف میزنی؟
نامجون چشم غرهای به جونگکوک کرد و با لحن تحکم آمیز ادامه داد:
-خودت خوب میدونی راجب چی حرف میزنم پس مجبورم نکن تکرارش کنم، میدونی که از تکرار چیزهایی که مشخص و واضحه خوشم نمیاد!
جونگکوک با شنیدن لحن هیونگش ساکت شد.
نامجون دستی به پیشونیش کشید و ادامه داد:
-این بازیای که راهش انداختید، داره از خیلی خط قرمزهای گروهمون عبور میکنه. این گروه نقطه ضعف همهی ماست؛
میدونم که نمیخواید جایگاهش رو به خطر بندازید؛ ولی ندونسته دارید باعث این کار میشید.
نامجون لیوان آب کنار غذاش رو برداشت و جرعهای نوشید:
-ادامه دادن این رفتارتون و دوری کردنتون از هم، از چشمهای رقبامون پنهون نمیمونه، همین مسخرهبازیای که از نظرتون شاید اونقدرها مهم نباشه و نخواید براش ارزشی قائل بشید، بعدها با تیترِ « دشمنی به جای دوستی، در گروه تازه دبیوت شده.»، « دبیوت گروه تازه کار، درحالی که اعضای آن به خون هم تشنهاند.»، «اجبار پسرهای زیر سن قانونی، برای دبیوت در گروهی که مشتاق به تشکیلش نیستند» به سر زبونها میفته؛ میدونید که دارم از چی حرف میزنم؟ ؛
این واقعیتیه که باید راجبش بدونید؛ رسانهها از کاه شما کوه میسازن، اون عوضیا کارشونو خوب بلدن؛ و در نهایت شمارو با سیل نظرات منفی مردم روبرو میکنن.
ولی به جون خریدن این سیل برای ما که تازه کاریم یه خودکشی به حساب میاد، اینطور نیست؟ ؛
شما که دلتون نمیخواد بدنیا نیومده بمیریم؟
همهی اعضا سکوت کرده بودند، میدونستند حقیقت چیزی جز گفتههای لیدر عاقلشون نیست.
نامجون حالا با لحن دوستانهتری ادامه داد:
-کاری که شما دارید میکنید، عوارضش روی کل گروه اثر میذاره؛ درواقع باعث نابودی گروهمون میشه.
نامجون نفس عمیقی کشید:
-بنابراین فکر میکنم باید همینجا این مسئله رو دفن کنیم و مطمئن بشیم که دیگه قرار نیست ادامه پیدا کنه.
نامجون از مسئلههایی که قرار بود توسط اون دو پسر، جهان رو به لرزه در بیاره خبر نداشت. اون در خیال باطل خودش، دلش رو به این راه حل خوش کرده بود.
اما عشق مثل زلزله، ناگهانی و بی خبر به سراغت میاد و به هیچچیز اهمیتی نمیده، نه حتی تذکرها و خط و نشونهای لیدر باهوششون.
نامجون ادامه داد:
-یقین دارم که متوجه حرفام شدید و شکی ندارم که بهترین تصمیم رو میگیرید. پس، چطوره که باهم خلوت کنید و سنگاتون رو وا بکنید؟
تهیونگ نیمنگاهی به جونگکوک انداخت و همون لحظه با چشمهای گردویی پسر روبهرو شد.
دلش برای اون چشمهای تیلهای و تاریک پسر لرزید.
هیچکدوم نمیدونستند چه جوابی باید به هیونگشون بدن.
جین به کمکشون اومد و گفت:
+امشب قبل خوابیدنتون باهم صحبت کنید و تهیونگ!
تهیونگ چشمهاش رو به سمت جین برد و خیره بهش نگاه کرد.
جین ادامه داد:
+میخوام مطمئن شم که دیگه پیش یونگی نمیخوابی و به اتاق خودتون میری.
تهیونگ عاقبت مخالفت کردن با حرف هیونگش رو میدونست پس انجامش نداد و تنها با بالا پایین کردن سرش موافقت خودش رو اعلام کرد.
با تموم شدن بحث، مشغول جمع کردن میز شدند.
اون دو پسر در افکار خودشون غرق شده بودند و دنیایی که درش قرار داشتند رو فراموش کرده بودند.
هیچکدوم نمیدونستند شب، قبل خوابیدنشون چه چیزی باید به هم بگن؟
باید عذرخواهی میکردند؟ باید قید بیقراری قلبهاشونو میزدن و برای همیشه به رفاقتی نه چندان صمیمی تن میدادند؟
گفتگوی سختی در انتظار پسرها بود؛ اونها باید برای گروهشون دست دوستی به همدیگه میدادن در حالی که هردوی اونها بیشتر از یک دوستی ساده میخواستند، اونها هرم گرمای عشقی آتشین رو احساس کرده بودند و دیگه راه برگشتی نداشتند.
اما هیچکدوم جرات گفتنش و روبرو شدن با عواقبش رو نداشتند؛ ولی این ترس، چیزی نبود که بتونه تا ابد ادامه پیدا کنه و سد راه عشق مشقت بار دو پسر یاغی بشه.
با شستن ظرفها و جمع و جور کردن ریخت و پاشهای مربوط به شام، اعضا آسه آسه برای خوابیدن آماده شدند.
اما اون دو پسر برعکس بقیه اعضا، به رقابتی سنگین درباره اینکه چه کسی میتونه جغد بهتری باشه پرداخته بودند.
تهیونگ کسی بود که باخت این مبارزه رو به جون خرید و به اتاقشون رفت.
اون کوتاه اومده بود؟ یا این هم یک فداکاری دیگه برای عشقش نسبت به پسر کوچیکتر به حساب میومد؟
هیچکس جز خودش جواب این سوال رو نمیدونست...
.
.
.
------------------------
پارت جدید آپ شد، حتما نظراتتونو برام بنویسید.🖤
باید بگم که تو پارت هفتم، رمنس ممنوعه استارت میخوره؟ منتظرش باشید.
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...