با حس رگههای ملایم نور خورشید که به روی چشمهاش نشسته بود، هوشیار شد.
هنوز احساس خواب آلودگی داشت پس برای بیدار شدنش تلاشی نکرد، و به پهلو چرخید تا دوباره به خواب بره.صدای صحبت کردن پسرها به گوشش میرسید؛ امروز قرار بود برای عکسبرداری آلبومشون آماده بشن.
با فهمیدن اینکه بیشتر از این نمیتونه بخوابه، چندین بار پلک زد تا بالاخره چشمهاش رو باز کرد.
به تهیونگی که روی تخت مقابل مثل کودکی معصوم خوابیده بود و بالشتی در آغوشش فرو رفته بود، نگاهی انداخت؛ اتفاقات دیشب رو مرور کرد.
پسر کوچیکتر یقین داشت که نمیتونه به هماتاقی بودن با تهیونگ بسنده کنه برای همین ترجیح داده بود که به روند دوستی سابقشون برگرده، بدون اینکه راجب اون بوسه با هیونگش صحبتی کنه. شاید این بهترین تصمیم بود؛ که این راز رو تا ابد در سینهش دفن کنه.
اون پسر تصمیم گرفته بود پنهانی به تهیونگ هیونگش عشق بورزه بدون اینکه حتی کلمهای راجبش بیان کنه، اون پسر قرار بود احساسی که در بطن وجودش شکوفه و در حال ریشه دووندن بود رو تا ابد پیش خودش نگهداره.به هرحال اون حس، یک حس معمولی و پذیرفته شده نبود؛ چیزی نبود که بتونه به راحتی بروزش بده؛ آشکار کردنش برابر بود با کوبوندن مهر تائید، زیر حکم اعدام خودش و هیونگش؛
جونگکوک قاتل نبود، البته فعلا.آیندهای که در انتظار پسر کوچیکتر بود، از اون پسر مظلوم و معصوم یک مرد سخت و پرهیبت میساخت. مردی که برای محافظت از عشقش دست به هرکاری میزد؛ تهیونگ هم از این قاعده مستثنی نبود؛ اون فقط برای جونگکوک پسری سر به زیر به حساب میاومد و برای بقیه پسری وحشی و درنده بود.
بعد از یک هفته که از تهیونگ دور بود، حالا صبحی رو تجربه کرده بود که باب میلش بود؛ تهیونگ، شوقِ هر صبح جونگکوک برای باز کردن چشمهاش بود و حالا که بعد از مدت نه چندان طولانیای بدستش آورده بود نمیتونست چشم ازش برداره.
تیلههای تیرهی پسر تصویری جز زیبایی تهیونگ به خواب رفته نمیدید؛ با باز شدن در اتاق لحظهای چشمهاش رو از هیونگش جدا کرد و به در خیره شد.
هوسوک وارد اتاق شد، با دیدن دو پسر که هنوز توی تخت بودند پوفی از نارضایتی کشید و گفت:
-یااااا، شما بچهها نمیخواید بیدار شید؟
جونگکوک با اومدن هوسوک به اتاقشون، روی تخت نشست و پشت دستش رو به پلکهاش کشید و جواب داد:
+بیداریم.
هوسوک به سمت تهیونگ قدم برداشت و برای بیدار کردنش خودش رو، روی تنش انداخت و با لحن بامزهای لب زد:
-تهیونگااا، بیدار شو. کلی کار داریم.
جونگکوک نیمنگاهی به دو پسر انداخت، حس ناخوشایندی توی وجودش نشست.
اون حسِ تازه، چی بود؟ بارها و بارها این صحنهرو از هیونگهاش دیده بود اما این بار همه چیز متفاوت بود. جونگکوک توی قلبش چیزی رو احساس میکرد که نمیدونست چه اسمی باید براش در نظر بگیره.
کلافه از افکار و وضعیت هیونگهاش دستی توی موهاش کشید و با لحن بلند و صدای رسایی لب زد:
+تهیونگ هیونگ! باید بیدار شی.
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...