با رفتن تهیونگ به اتاقشون، جونگکوک بیشتر از قبل به لجباز بودنش بالید.
شاید کمی بیرحمانه بنظر میرسید، اما اون پسر به شدت رقابتی بود و بردن تو هر مسئلهای براش از نون شب واجبتر بود، حتی بردن در مسئله مسخرهای مثل لجبازی کردن با هیونگش.
اما اون پسر تخس و مغرور از آیندهای که در چند قدمیشون بود، بی خبر بود.
بیخبر از تغییر رفتارش که فقط برای تهیونگ بود؛ اون روحیه رقابتی و لجبازش، قرار بود تنها در مقابل هیونگش، غلاف بشه.
خلاصه شدن دنیات در یک نفر؛ این اولین کاری بود که عشق باهات میکرد. جونگکوک قرار بود عاشقترین پسر، برای تهیونگ باشه، عشق جونگکوک نسبت به پسر بزرگتر به هیچوجه روی ترازو نمیرفت و همین موضوع باعث خاص شدن رابطهشون میشد.
بعد از گذشت چند دقیقه، به دنبال تهیونگ، به اتاقشون رفت.
در اتاق رو باز کرد؛ تهیونگ، منتظر روی تختش نشسته بود.
جیمین برای اینکه مزاحم گفتگوی دو پسر نباشه و فضای مناسب و راحتی براشون فراهم کنه، به اتاق یونگی رفته بود و قرار بود شب رو در اونجا سپری کنه.
با دیدن تهیونگی که نخوابیده بود و چهار زانو روی تختش نشسته بود و کف دستهاش رو، به روی ساق پای برهنهش قرار داده بود، با لحن مضطربی لب زد:
-نخوابیدی...
تهیونگ با تیشرت سفید رنگی به همراه شلوارک مشکی کوتاهی که تا بالای زانوش میرسید، معصومانه به صورت پسر کوچیکتر نگاهی انداخت، با لحن آروم و شمردهای جواب داد:
+فکر نمیکنم بتونیم قبل از حرفزدن راجب مشکلمون بخوابیم.
جونگکوک به سمت تخت خودش رفت و روش نشست، پاهاش رو از تخت آویزون کرد و دستهاش رو به عقب برد و تکیهگاه بدنش کرد.
-هوم، همینطوره...
تهیونگ سرش رو به سمت پسر کوچیکتر چرخوند، انگشتهای دستش رو از روی پاهاش برداشت و درهم قفل کرد.
+خب... نمیخوای چیزی بگی؟
جونگکوک با تیلههای تیره رنگش، خیره به پسر بزرگتر نگاه میکرد.
-فکر میکنم بزرگترا مقدم ترن؟ پس شما اول بفرمایید جناب کیم.
شاید کمی عجیب به نظر میرسید اما تهیونگ از نگاه خیره پسر به روی خودش کمی احساس خجالت میکرد.
با شنیدن جواب پسر از شدت بامزه بودنش لبخندی روی لبهاش نشست، به سختی خودش رو کنترل کرد که توی بغل جونگکوک نپره و لپهاشو نکشه. اون شدیدا دلتنگ پسر کوچیکتر بود و کنترل کردن خودش وقتی دلتنگه اصلا کار راحتی نبود.
خواست جواب حرف پسر کوچیکتر رو بده که با دیدن ترقوه برهنهش، گفتههاش رو از یاد برد.
جونگکوک تیشرت اورسایز مشکی رنگی به تن داشت که تضاد دلفریبی رو با رنگ پوستش ایجاد کرده بود و همین باعث شده بود به چشم تهیونگ جذابترین پسر روی زمین و حتی هفت آسمون جلوه کنه.
تهیونگ محو اون پستی و بلندیها شده بود، طوری که انگار اتصالش به این دنیا به طور کامل قطع شده.
پسر کوچیکتر رد نگاه تهیونگ رو گرفت و به تن برهنه خودش رسید.
متوجه حال بهم ریخته هیونگش شد،کمی از رفتار تهیونگ تعجب کرده بود؛ اون نگاه خیره و مبهوت از پسر بزرگتر براش تازگی داشت؛ اما اهمیتی نداد و به افکار شوم خودش اجازه پیشروی داد؛ با لحن خبیثانه ای لب زد:
-خوشمزهست جناب کیم؟!
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک از تصورات شرم آور خودش خارج شد؛ اون داشت به چی فکر میکرد؟ نه... اون افکار برای رابطه خودش و جونگکوک منطقی نبود! هیچ چیز در مورد رابطهش با جونگکوک منطقی نبود. با شوکی که از افکار خودش بوجود اومده بود به پسر کوچیکتر چشم دوخت:
+چ-چی؟ چیگفتی؟
-گفتم خوشمزهست؟
نگاه پرسشگری به پسر کوچیکتر انداخت:
+چی خوشمزهست؟
لعنتی این مدل حرف زدن دیگه از کجا اومد؟! جونگکوک داشت اذیتش میکرد و این برای قلب ضعیف تهیونگ زیادی سنگین بود.
پسر کوچیکتر ابرویی بالا انداخت، زبونش رو به گوشه لپش برد و با پوزخندی که روی لبهاش بود جواب داد:
-همونی که داشتی با چشمات میخوردیش.
گفت و سرش رو به سمت چپ کج کرد تا برهنگی ترقوهش بیشتر مشخص شه. جونگکوک سایدی از شخصیتش رو بروز داده بود که هیچوقت متوجه وجودش نشده بود؛ اون ساید تماما متعلق به هیونگش بود، و قطعا بدون وجود هیونگش هیچموقع قرار نبود سر باز کنه.
نگاه تهیونگ بین چشمها و تن برهنه پسر کوچیکتر در رفت و آمد بود. چرا یکدفعه جونگکوک براش انقدر جذاب به نظر میرسید؟
لبهاش رو با زبونش تر کرد و آب دهنش رو قورت داد:
+من به چیزی نگاه نکردم. توهم زدی.
جونگکوک خندهی ریزی کرد:
-اوه آره. حق با توعه.
انگشت اشارهش رو، روی ترقوهش کشید و ادامه داد:
-ولی نمیدونم چرا حس میکنم خیلی گرممه.
گفت و با یک حرکت لبههای تیشرتش رو گرفت و از تنش خارج کرد.
تهیونگ با دیدن حرکت پسر کوچیکتر هرم شدیدی از گرما رو روی خودش احساس کرد.
گیج و بهت زده به پسر کوچیکتر نگاه میکرد. اون پسر کوچولوی عوضی واقعا جونگکوک بود؟
از شدت گرما، دستش رو روی تیشرت خودش گذاشت و برای باد زدن خودش شروع به تکون دادنش کرد؛ به سمت پنجره قدم برداشت و دستگیره فلزی پنجره رو با دستهاش گرفت و باز کرد.
هوای خنک آخر شب صورتش رو نوازش کرد، چشمهاش رو بست و خودش رو به نوازشهای آروم شب سیاه و ساکت سپرد.
بعد از چند دقیقه رو به پسر کوچیکتر کرد و گفت:
+میتونستی پنجره رو باز کنی، حتما باید خودتو لخت میکردی؟!
جونگکوک تمام مدت مسخ تصویر زیبای پسر شده بود، دقیقا وقتی که تهیونگ هدف نوازشهای نرم و دلنشین باد شده بود.
آهسته از روی تخت بلند شد و به سمت تهیونگ رفت و کنارش ایستاد.
سرش رو به سمت آسمون سیاه شب بلند کرد و به تماشای ستارهها نشست.
بعد از چند ثانیه دستهاش رو، روی لبهی پنجره گذاشت در یک حرکت خودش رو بالا کشید و روی لبه پنجره نشست؛ به طوری که صورتش به سمت تهیونگ بود و پشتش بدون هیچ تکیهگاهی رو به کوچه قرار داشت.
تهیونگ ترسیده بهش نگاه کرد و با لحن مشوشی لب زد:
+چیکار میکنی؟ بیا پایین!
جونگکوک لبخندی زد و جواب داد:
-اومدم یکم مثل تو خنک شم.
+نشین اینجا، بیا پایین. میفتی جونگکوک!
-نترس هیونگ، چیزی نمیشه.
تهیونگ با شنیدن دوباره «هیونگ» از زبون پسر کوچیکتر دلش هری ریخت.
شگفت زده پرسید:
+هیو-هیونگ؟ درست شنیدم؟!
جونگکوک خنده خرگوشیای کرد و جواب داد:
-هوم هیونگ.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-البته یادم نبود که بهم گفته بودی از غریبه هم برات غریبه ترم.
نگاه تهیونگ رنگ جدی به خودش گرفت و با صدای بم خودش جواب داد:
+آره... آشناترین غریبهی من!
گفت و چشمهای کشیدهش شکار جفت تیلههای تیره رنگ جونگکوک شد.
نگاهشون پر از ناگفتهها بود و مملو از زمزمههای پنهانیِ یک عشق پر صلابت.
نگاهشون مثل دو قطب ناهمنام آهنربا، خیره به یکدیگر بود.
انگار اونا، دوستتدارم رو اینبار با چشمهاشون به زبون میآوردند... قلب تهیونگ محکم توی سینهش میکوبید؛ پس با لحن دلربایی لب زد:
+دلم برات تنگ شده...
خنده خرگوشی جونگکوک دوباره پدیدار شد و قلبش تپشی جا انداخت؛ شیرین بودن این حرف مثل قند توی خونش حل شد:
-منم دلم برات تنگ شده...
نگاهش رو به آسمون داد و با صدایی که به زور شنیده میشد ادامه داد:
-خیلی هم تنگ شده.
تهیونگ چیزی که شنیده بود رو، نمیتونست باور کنه.
میدونست که ابراز احساسات برای پسر کوچیکتر سختترین کاره؛
پس این یعنی جونگکوک بخاطر تهیونگ از خیلی از باورهاش دست کشیده؟
حتی با فکر کردن به این موضوع دلش میخواست از جا کنده شه.
ترجیح داد کمی پرو به نظر برسه و خواستهش رو بدون خجالت بیان کنه؛ پس با لحن ملایمی لب زد:
+فکر نمیکنی باید بلندتر میگفتیش؟!
-نه همین اندازه برای الان، کافی بود.
+برای الان؟
از خندهی ذوق زدهش، گوشه لبهاش به سمت بالا کشیده شد؛ هومی کرد و با لحنی که راضی از حرف جونگکوک بنظر میرسید؛ ادامه داد:
+که برای الان؟ پس باید بگم مشتاقم برای بعدا؟!
حرکت پسر کوچیکتر رو تکرار کرد، سرش رو به سمت آسمون گرفت و با صدای آرومی زمزمه کرد:
+خیلی هم مشتاقم.
جونگکوک که متوجه شد تهیونگ اداشو درآورده، پوزخندی زد و با دست چپش به شونهی تهیونگ ضربه نه چندان آرومی زد که آخ تهیونگ بلند شد:
+یاااا... دستت خیلی سنگینه.
-دردت گرفت؟ عیبی نداره؛ برات خوبه هیونگ.
تهیونگ چشمغرهای به پسر کوچیکتر انداخت و با لحن تندی غرید:
+بیا پایین!
روش رو از پسر کوچیکتر برگردوند و به سمت تختش رفت:
+تا دیروز روش نمیشد بعد حموم جلوی ما، لباس عوض کنه؛ حالا لخت رفته نشسته لب پنجره.
دستش رو روی شونهش گذاشت و شروع به مالیدنش کرد:
+چیه؟ خوشت میاد بدنت رو بقیه ببینن؟
-آره، از کجا فهمیدی؟ و در ضمن این خود تو بودی که بهم کمک کردی کمتر خجالت بکشم...
نگاهش رو به بیرون اتاق و چراغ برقهایی که سوسو میزدند دوخت؛ با لحن آرومی ادامه داد:
-تو بهم یاد دادی بودن توی هر جمعیتی ترسناک نیست، تا وقتی تو کنارمی...
تو بهم یاد دادی بدون اینکه وحشت کنم از شلوغیها لذت ببرم و تو دنیای خودم غرق شم،
تو باعث شدی کمتر پاهام رو از استرس به زمین بکوبم،
تو... ،
سرش رو از چراغهای برق گرفت و به زمین اتاق دوخت، تهیونگ سکوت کرده بود و غرق حرفهای دلنشین پسر شده بود.
-هیونگ تو،
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-تو با همین قد ۱۷۹ سانتی متریت و وزن ۶۴ کیلوییت، امنترین نقطه برای من، روی کل این کره خاکیای...
با انگشت اشاره دست چپش، مشغول بازی با ساعد دست راستش شد، همچنان به زمین چشم دوخته بود:
-نمیگم برای همه، یعنی نمیخوام که بگم برای همه...، چون تو فقط...،
نفسهاش لرزون شده بود، ابراز احساسات برای جونگکوک سختترین کار بود ولی ادامه داد:
-تو فقط برای جونگکوکی.
با صدایی که به زور شنیده میشد دوباره لب زد:
-فقط برای من.
پسر بزرگتر مطمئن نبود جمله آخر پسر رو شنیده باشه، اما اون اعتراف احساسات پسر کوچیکتر رو به وضوح شنیده بود، توی دلش پروانهها پرواز میکردند، هیچ شیرینیای نمیتونست از حال الانِ تهیونگ شیرینتر باشه، اما پسر بزرگتر میدونست که جونگکوک در حال حاضر، تحت چه فشاری قرار داره پس ترجیح داد به روی خودش نیاره و سر فرصت راجبش صحبت کنه.
تهیونگ از مالکیتطلبی پسر کوچیکتر راضی بود، اونا متعلق به هم بودن و چه بهتر که این تعلق دو طرفه بود؛ پس با لحن شیطونی بحث رو عوض کرد:
+یا جئون جونگکوک! میای پایین یا خودم بیارمت؟
پسر کوچیکتر متوجه مراعات کردن هیونگش شد، اون برای همین اخلاقهای تهیونگ بود که دلباختهش شده بود، توی دلش تشکری کرد و با خباثت گفت:
-اوه هیونگ، بیارم پایین.
تهیونگ سریع و به شدت از روی تخت بلند شد و به سمت جونگکوک رفت.
دستش رو روی ساعد دست پسر کوچیکتر گذاشت و شروع به کشیدن پسر به سمت خودش کرد.
اون هیچوقت زورش به پسر عضلهای روبروش نمیرسید، تلاشش بیهوده بود اما کوتاه نیومد.
به کشیدن ادامه داد تا جایی که جونگکوک خودش رو شل کرد و با حرکت تهیونگ به سمتش کشیده شد، تعادل تهیونگ بهم خورد و به عقب پرت شد، طوری که باعث شد جونگکوک به روش بیفته.
تن دو پسر بدون هیچ فاصلهای روی هم قرار گرفته بود، تپش های قلب تهیونگ شدیدتر از همیشه شده بود، از شدت شوک دستش رو بالا آورد و روی لبهاش گذاشت.
جونگکوک اما، با تن برهنه به چشمهای هیونگش خیره شده بود؛ با حس شکم نرم تهیونگ به زیر شکم خودش، احساس خوشایندی بهش دست داد.
وقتی متوجه حرکت پسر بزرگتر که از شوک زیاد بود، شد؛ افکار پلیدی به ذهنش خطور کرد.
سرش رو نزدیک صورت پسر بزرگتر کرد، تا جایی که بینیش با بینی تهیونگ برخورد کرد.
پوزخندی زد و لبهاش رو به سمت لاله گوش هیونگش برد، با فاصلهی نیم سانتی که لبهاش با لاله گوش پسر داشت گفت:
-باور کنم خجالت کشیدی هیونگ؟
تهیونگ که با صدای پسر کوچیکتر تازه از شوک خارج شده بود، ترجیح داد به افکار پلیدانهی جونگکوک ادامه بده:
+کی همچین حرفی زده؟
گفت و دستهاش رو دو طرف صورت پسر کوچیکتر گذاشت.
داشتن چنین وضعیتی با هیونگش به شدت براش لذتبخش بود، بدون اینکه بخواد تغییری در وضعیتشون ایجاد کنه جواب داد:
-شاید گونههات که قرمز شدن؟!
+و کی گفته برای تو نشدن؟
-میدونم که نشدن.
تهیونگ با شنیدن جواب پسر، شیطنتی به ذهنش رسید؛ شیطنتی که برای هردوشون دیوونه کننده بود.
آهسته لگنش رو بالا کشید که باعث شد عضوش با عضو پسر کوچیکتر برای لحظهای برخورد کنه، برخوردی که دو پسر رو در خلسهای شیرین فرو برد. تهیونگ نفس بریدهای کشید و گفت:
+الان شد.
نفس جونگکوک توی سینهش حبس شد. چشمهای گرد شدهش مات تهیونگ بود.
این حرکت برای پسر 16 سالهای که هنوز در دوران بلوغ به سر میبره کمی زیادی بود.
جونگکوک برای اولین بار بود که چنین چیزی رو تجربه میکرد، حس دیوونگی تموم مغزش رو احاطه کرده بود.
انگار تموم اولینهاش قرار بود به دست تهیونگ رقم بخوره.
چند دقیقهای در همون وضعیت گذشت، تهیونگ نگران پسر کوچیکتر شده بود جوری که انگار خشکش زده بود.
+جونگکوک.
جوابی نشنید.
+هی، صدامو میشنوی؟
حس بدی بهش دست داد، شاید اینکار زیاده روی بود.
دستش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و انگشتهاش رو به پشت گردنش برد و با موهای پسر مشغول بازی شد.
جونگکوک از حس رضایت بیاندازهش سرش رو به سمت بالا کج کرد. حس انگشتهاش روی موهاش تموم وجودش رو از سرخوشی پر میکرد، با حال خرابی لب زد:
-لع- لعنت بهت تهیونگ...
به محض تموم شدن حرفش، در اتاق باز شد.
قامت جیمین میون چارچوب در قرار گرفت:
-اومدم ببینم...
با دیدن صحنه روبروش، حرفش رو خورد و با چشمهای گشاد به دو پسری که در وضعیت نامناسبی بودن خیره شد.
جونگکوک و تهیونگ هر کدوم متعجبانه به جیمین نگاه میکردند. سر تهیونگ روی کف زمین بود و در همون حالت به جیمین نگاه میکرد، و جونگکوک همونطور که روی تهیونگ قرار داشت و دو دستش تن تهیونگ رو احاطه کرده بود، به جیمین خیره بود.
با گذشت چند ثانیه، جونگکوک به سرعت از روی تهیونگ بلند شد و به دنبال جونگکوک، تهیونگ هم از روی زمین بلند شد و کنار پسر کوچیکتر ایستاد.
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به جیمین خیره شد و گفت:
-آ... جی- جیمین، قرار نبود پیش یونگی باشی؟
نگاه جیمین بین دو پسر در چرخش بود که با حرف جونگکوک به روی پسر کوچیکتر متوقف شد:
+چرا میمونم. اومدم مطمئن شم همو به کشتن ندادید...؛ که مثل اینکه مزاحم شدم، نمیدونستم انقدر دلتنگ همید.
تهیونگ به حرف اومد:
-یا جیمین، نمیخوای بری؟
+اوه انقدر بدموقع اومدم؟
جونگکوک اعتراضی کرد:
-یاااااا، ما کاری نمیکردیم!
+واقعاً حق با توئه و من اصلا ندیدم روش دراز کشیده بودی.
تهیونگ با چشمغرهای جواب داد:
-تصادفی بود، من تعادلمو از دست دادم جونگکوک هم افتاد.
+چه تصادف خوبی! به امید تصادفهای بیشتر!
جونگکوک به سمت جیمین قدم برداشت و به سمت بیرون هلش داد:
-بدو برو، یونگی هیونگ رو زیاد منتظر نذار.
+جدیدا لخت تصادف میکنی بچه؟
جونگکوک با یادآوری تن برهنهش، دستش رو به حالت ضربدری روی سینهش قرار داد و به سمت تختش رفت و مشغول پوشیدن تیشرتش شد.
جیمین نگاه پر غیضی به پسر کوچیکتر انداخت و بعد به تهیونگ خیره شد:
+و تو تهیونگ! فردا باید کامل بهم توضیح بدی اگر میخوای زنده بمونی.
گفت و از اتاق خارج شد.
جونگکوک با خارج شدن جیمین از اتاق، نفس راحتی کشید:
-هوف، این دیگه از کجا پیداش شد؟!
تهیونگ دستی به موهاش کشید و به سمت تخت خودش رفت:
+عوضی انگار بهش الهام میشه، همیشه تو موقعیتهای حساس سر میرسه.
جونگکوک ابرویی با انداخت، زبونش رو به گوشه لپش برد و جواب داد:
-موقعیتهای حساس؟!
تهیونگ با شنیدن لحن شیطون پسر کوچیکتر، بالشتی به سمتش پرت کرد:
+بهتره خفه شی جونگکوک!
جونگکوک خندهای کرد و جواب داد:
-اطاعت میشه جناب کیم.
تهیونگ لبخندی زد و به زیر پتوش رفت و زیر لب زمزمه کرد:
+دیوونه.
جونگکوک لبخند رضایتی از حرف هیونگش روی لبهاش نشست:
-شب بخیر.
+شب بخیر.
دو پسر با گفتن شب بخیر، روز پر ماجرای خودشون رو به پایان رسوندند.
اونها حرف زیادی راجب حل کردن مشکلشون نزده بودند اما از اتفاقاتی که بینشون رخ داده بود، می شد نتیجه گرفت که آشتی کردن.
اما تهیونگ هنوز اون بوسه شیرین رو به یاد نیاورده بود، همین موضوع باعث افکار زیاد و مشوش جونگکوک شده بود.
شاید اون بوسه تصادفی بود اما حرکت امشب تهیونگ بدون ذرهای الکل در خونش انجام شده بود.
پس تهیونگ هم، همون احساسی که جونگکوک داشت رو، حس میکرد؟
اینا افکار جونگکوک قبل از به خواب رفتن بود.
اما ذهنش خسته تر از اونی بود که بتونه نتیجهای بگیره، ترجیح داد فردا بهش فکر کنه.
فردا روز تصمیم گیری بود، تصمیم برای ادامه دادن به یک دوستی ساده یا انتخاب عشقی ممنوعه...
.
.
.
---------------------------
منتظر نظراتتون هستم یاغیهای ممنوعه.🖤🫰🏼
تازه از این پارت داستان قشنگ میشه.
راستی ممنوعه از این به بعد پنجشنبهها ساعت ۹ شب آپ میشه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Фанфик[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...