با رسیدن تاکسی به سرکوچه، دستش رو داخل موهای تهیونگ برد و آروم صداش کرد:
+تهیونگ؟ بیدار شو رسیدیم.تهیونگ به زور پلکهاش رو باز کرد. قطعا فروبردن دست جونگکوک بین موهاش شرایط بهتری رو برای خوابیدن فراهم میکرد، اما الان مجبور بود بیدار بشه. زیرلب، لعنتی به این بیداریهای اجباری فرستاد.
چیمیشد فقط همونجوری که میخواستن زندگی میکردن؟
بدون اجبار، بدون مسئولیت؛ فقط آزاد و رها میبودن.اما زندگی همین بود، «سخت» و «آسون» درکنار هم به واژهی زندگی معنا میبخشید.
با چهرهی خسته و خواب آلودش نگاهی به جونگکوک انداخت، اون پسر هیچ اثری از خستگی روی صورتش پیدا نمیشد. گاهی فکر میکرد جونگکوک از نوادگان نهنگِ، وگرنه اینهمه ساعت بیداری، هر انسان عادیای رو از پا در میاره.
از ماشین پیاده شدند و به سمت خونه قدم برداشتند، قدمهای تهیونگ آهسته و خسته بود. جونی توی پاهاش نمونده بود. جونگکوک با دیدن وضعیت پسر لب زد:
+میخوای کولت کنم هیونگ؟تهیونگ لبخند کمرنگی زد و با صدای بمش که از خستگی دورگه شده بود جواب داد:
-نه. بغلم کن.جونگکوک نگاه نامطمئنی به پسر انداخت:
+بغلت کنم؟
-آره.تهیونگ جلوی جونگکوک ایستاد، دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرد و منتظر برای بغل شدنش موند.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت، تازه متوجه منظور پسر شده بود؛ تکخندهای کرد. دست راستش رو دور کمر پسر و دست دیگرش رو زیر رون پسر گذاشت و در یک حرکت به شکل براید استایل بغلش کرد. تهیونگ به سبکی دخترها نبود، اما جونگکوک جوری بلندش میکرد که انگار در حال بلند کردن یه گونی برنجه.سرش رو به سینهی پسر کوچیکتر چسبوند با لحن خستهای لب زد:
-چهجوری انقدر راحت بلندم میکنی؟جونگکوک همونطور که نگاهش به روبهرو بود، جواب داد:
+گفتم که جونگکوکی باید قوی باشه تا مواظب هیونگش باشه.-یعنی توی برای من انقدر تلاش میکنی؟
+من عضلههام قویه که فقط بتونم تو رو توی بغلم بگیرم!
نیمنگاهی به هیونگ دلفریبش که صورتش توی اون تاریکی میدرخشید انداخت و ادامه داد:
+من نمیخوابم تا تورو موقع خوابیدنت ببینم!
آهی کشید و با لحنی پرو ادامه داد:
+آه هیونگ، من فقط بهخاطر تو بهدنیا اومدم.
پروانهها توی دل تهیونگ به پرواز درومده بودند، با لبخند شیرین نشسته روی لبهاش جواب داد:
-خدا تورو برای من ساخته؟
+خدا من رو برای تو ساخته.
-فقط من؟
![](https://img.wattpad.com/cover/341004073-288-k382014.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏ
Fanfiction[Completed] خلاصه: تو این دنیای دردسرساز، فشار و استرس، ترسِفردا؛ یه حسی هست تو قلب من باز، حس پریدن قبل پرواز. میگن همه هفت رنگن تو رنگ من باش. تهیونگ و جونگکوک در مسیر یکسان آیدل شدن قرار میگیرن، آیا به مسیرشون به طور جداگانه ادامه میدن یا عشقی...