Part 9

602 111 56
                                    

-راجب بوسه‌مون
جونگکوک با شنیدن چیزی که تهیونگ به زبون آورده بود، خشکش زد؛ شوک شده سر جاش ایستاد.
تهیونگ بوسه‌شون رو به یاد آورده بود، پس دلیل خیره نگاه کردنش هنگام تماشای فیلم همین بود؟!
چه چیزی باید راجب بوسه‌شون می‌گفت؟! اونا به تازگی به رابطه صمیمی بینشون برگشته بودند؛ یه جنجال دیگه آخرین چیزی بود که بهش احتیاج داشتند. با چشم‌های گرد و متعجب به هیونگش خیره شد و با لکنتی که به وضوح مشخص بود، لب زد:
+چی... چی هیونگ؟
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت، متوجه شوک شدن پسر شده بود؛ با دو دستش، مچ دست راست جونگکوک رو گرفت و به بالکن برد. اتاق‌شون به‌خاطر حضور جیمین، مکان مناسبی برای گفتگویی به این حساسی نبود پس ترجیح داد بالکن رو برای مکالمه‌شون انتخاب کنه.
در شیشه‌ای بالکن که نوار‌های فلزی شیری رنگی دور تا دور اون رو پوشونده بود رو، بست.
کف دستش رو به حفاظ میله‌ آهنی نقره‌گون تکیه داد، نفس عمیقی کشید.
نمی‌دونست چجوری باید سر حرف رو باز کنه، لعنتی بابت تصمیمی که گرفته بود به خودش فرستاد؛ شاید اصلا نباید به روش می‌آورد که چیکار کرده، چه برسه به اینکه بخواد راجبش صحبت کنه.
آهی از ته گلو کشید و بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه جرأتش رو جمع کرد و گفت:
-درست شنیدی، گفتم باید راجبش صحبت کنیم.
همونطور که دست‌هاش باهم بازی می‌کردند ادامه داد:
-راجب بوسه‌ اون شب...
جونگکوک به دیوار کناری بالکن تکیه داد و دست‌هاش رو به حالت دست به سینه جمع کرد، پاهاش رو ضربدری روی هم گذاشت. حالا که هیونگش می‌خواست راجبش حرف بزنه اون هم قطعا کسی نبود که عقب نشینی کنه، به هر حال تهیونگ کسی بود که خطا کرده بود؛ شیرین ترین خطایی که جونگکوک ازش لذت برده بود. خطاهایی که تو زندگی مرتکب‌شون می‌شیم همیشه به پشیمونی و احساسات منفی منجر نمی‌شن، بلکه گاهی به یادموندنی‌ترین و دل‌انگیز‌ترین لحظات رو به ارمغان میارن.
به پسر بزرگتر خیره شد:
+تو یادت اومده؟
تهیونگ انگشت‌ اشاره‌ش رو به زیر چونه‌ش گذاشت و با حالت متفکری که به خودش گرفته بود جواب داد:
-یادم اومده بود، خیلی وقته!
خون توی رگ‌های جونگکوک یک‌مرتبه ایستاد، امشب پر از شگفتی بود؛ قلب و مغزش طاقت سوپرایز دیگه‌ای نداشت.
با تعجب و لحنی که شبیه داد بود فریاد زد:
+چی؟
دستش رو روی صورتش کشید و دوباره با همون لحن ادامه داد:
+تو نمی‌تونی جدی باشی!
-متأسفم...
+هیونگ! چی داری میگی؟!
تهیونگ سرش رو به پایین انداخته بود، جونگکوک به سمتش قدم برداشت و با دو انگشت شست و اشاره‌ش چونه پسر رو گرفت و بالا آورد:
+به من نگاه کن! تو از اولش به یاد داشتی؟ یادت بود و به روت نیاوردی؟
-نه جونگکوک!
از ری‌اکشن پسر می‌ترسید، از همین عصبانیتش می‌ترسید؛ نفسی کشید و ادامه داد:
-نه از اول یادم نبود، وقتی که از خونه خارج شدم و شب دیروقت برگشتم؛ اونجا یادم اومده بود.

-فلش بک، خارج شدن تهیونگ از خونه-
مسافت زیادی رو از خونه تا پارک دوییده بود، نفسش به سختی بالا می‌اومد. اشک‌هاش، گونه‌هاش رو در آغوش گرفته بودند؛ اون هیچ‌وقت انتظار نداشت پسر کوچیکتر، کسی که قلبش رو تسخیر کرده بود؛ چنین رفتاری رو انجام بده.
روی زانو‌هاش نشست، بغض سختی به گلوش چنگ می‌انداخت، برای لحظه‌ای احساس کرد اکسیژنی وارد ریه‌هاش نمی‌شه؛ بلند و عمیق نفس می‌کشید. دختر رهگذری با موهایی لخت و مشکی که تا شونه‌هاش می‌رسید و لباس مدرسه به تن داشت متوجه حال بد تهیونگ شد، به سرعت کنارش رفت و ضربات متوالی رو به پشت کتف تهیونگ زد و بطری آبی دستش داد:
+خوبین؟ می‌تونین نفس بکشید؟
تهیونگ که کم کم نفسش به سرجاش برمی‌گشت، سری به نشانه جواب مثبت بالا و پایین کرد.
دختر نفس راحتی کشید:
+هوف، خداروشکر؛ ترسوندینم!
تهیونگ با کمک دختر از روی پاهاش بلند شد و به سختی لب باز کرد:
-متأسفم نمی‌خواستم بترسونمتون،
سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
-همچنین ممنونم که کمکم کردین.
دختر حالا متوجه‌ چشم‌های به خون نشسته تهیونگ شده بود، توی دلش آهی از سر دل‌سوزی کشید و گفت:
-+امیدوارم حالتون بهتر شه...
تهیونگ تشکری کرد و دختر به سمت مخالف قدم برداشت، هنوز چند قدمی نرفته بود که دوباره به سمت تهیونگ برگشت:
-می‌خواید کنارتون بمونم؟ به‌نظر نیاز دارید کسی کنارتون باشه...
تهیونگ لبخندی از مهربونی دختر زد و دو دستش رو به نشانه اعتراض بالا آورد و گفت:
-نه، نه. این لطف شماست و ممنونم، تنهایی راحت ترم.
دختر با ناز زیادی موهاش رو به پشت گوشش برد و قدمی به تهیونگ نزدیک تر شد، اون پسر زیبایی خاصی داشت که از تموم پسر‌های مدرسه‌ش جذاب‌ترش می‌کرد، جواب داد:
+مطمئنی اوپا؟
تهیونگ که متوجه رفتار شک بر انگیز دختر شده بود، لعنتی تو دلش بهش فرستاد، توی اون حال فقط همین کم بود:
-آه آره، بازم ممنون‌.
گفت و به سرعت قدم برداشت و به اوپا گفتن‌های دختر توجهی نکرد.
ساعاتی رو مشغول قدم زدن بود، روی یک نیمکت در پارکی خلوت نشست. سعی داشت دلیل رفتار پسر رو پیدا کنه، اون نمی‌تونست به همین راحتی این موضوع رو فراموش کنه.
در افکار خودش غرق بود که متوجه مادر و پسری شد که از پارک رد می‌شدند:
-ووبینا، نمی‌خوای به مامان بوس تشکر بدی؟
+ممنونم مامان.
گفت و دست‌هاش رو به سمت بالا دراز کرد، مادرش به روی پاش نشست تا هم قد پسرش بشه؛ دست‌های پسرش دور گردنش قرار گرفت و بوسه‌ی لذیذی رو به لپ‌های مادرش گذاشت.
ناگهان، تهیونگ با دیدن صحنه رو به روش، سرش تیر کشید.
اون شبیه این صحنه رو دیده بود، توی رویاش؟ نه... اون چیزی واقعی تر از رویا بود... کمی فکر کرد و با به یادآوردن کاری که دیشب کرده بود... بهت زده به دیوار رو به روش خیره شد.
اون دیوونه شده بود؟ بوسه‌ی تشکر؟! لعنتی این دیگه غیر قابل هضم بود... البته اون به هیچ‌وجه از اون بوسه پشیمون نبود و توی دلش بابت شجاعت خودش وقتی مست بود تشکری کرد.
چندساعتی رو به دنبال پیدا کردن راه حل بود، اون هیچ ایده‌ای حتی راجب اینکه چطور با پسر کوچیکتر رو در رو بشه هم نداشت... در نهایت بعد از سوزوندن کلی فسفر به این نتیجه رسید که طوری رفتار کنه، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... شاید روزی که موقع‌ش بود به جونگکوک همه چیز رو می‌گفت...
-پایان فلش بک-

𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now