Part 10

662 101 81
                                    

-روز دبیوت-

انتظار‌ پسرها بالاخره به پایان رسید، امروز، روزی بود که اونا اولین قدم خودشون رو برای تبدیل رویاها و آرزوها به واقعیت برمی‌داشتن.
صبح ۱۲ ژوئن که با صدای آواز پرنده‌ها آغاز شده بود، آفتاب تیزی رو برای بیدار کردن پسرها انتخاب کرده بود.
پسرها، یکی پس از دیگری پشت در سرویس بهداشتی صف می کشیدند، جین از همه زودتر بیدار شده بود و اولین نفری بود که از سرویس استفاده می‌کرد.
اما به قدری کارش طول کشیده بود که باعث ترافیک سنگین پشت در شده بود، صدای اعتراض پسرها حالا بلند شده بود، هوسوک چندباری به در کوبید:
-هیونگ زود باش!
یونگی با قیافه‌ی زار صبح‌گاهیِ خودش لب زد:
-فایده نداره... تا اون بیاد بیرون و نوبت من برسه، همینجا خودم رو خالی کردم!
جیمین که به سختی خودشو نگه‌ داشته بود که شلوارش خیس نشه با شنیدن حرف یونگی خنده‌ی پر صدایی کرد:
-هیو...هیونگ لعنت بهت، الان نباید می‌خندوندیم!
یونگی به زور خندید و جواب داد:
-عیب نداره، توام کنار من خودتو رها کن.
تهیونگ نگاه پر معنایی به یونگی انداخت:
-باورم نمی‌شه انقدر جدی داری راجبش حرف می‌زنی!
+چون جدی‌ام! وقتی نمیاد بیرون، چاره دیگه‌ای دارم؟
-هیونگ تمومش کن!

جین بالاخره بیرون اومد.
جونگکوک فریاد زد:
-چه عجب! بالاخره تونستی از اونجا دل بکنی هیونگ؟
جین خنده‌ای کرد و گفت:
-آه... دوستان عذر می‌خوام، خیلی معطل شدید؟
در حین خروج جین از سرویس، پسرها هر کدوم لگد و مشتی حواله‌ش کردن. جین برای عذرخواهی گفت:
-باشه براتون صبحونه خوبی آماده می‌کنم.
در این حین نامجون به سرویس رفته و برگشته بود که نوبت به جیمین رسید.
جین و نامجون در آشپزخونه مشغول آماده‌سازی صبحونه بودن و مابقی اعضا در ترافیک سنگین.
صدای سیفون بلند شد، یونگی لبه‌ی تیشرتش رو بالا آورد و روی دماغش کشید و گفت:
-آه، نامجونا! زنگ‌ بزن چاه باز کن، اینطوری که بوش میاد تا خرخره پر از محتویات گران‌بها شده‌.
تهیونگ، یونگی رو به داخل توالت هل داد و با خنده، خفه‌شویی حواله‌ش کرد.

هوسوک پشت تهیونگ در صف ایستاده بود، اما پسر بزرگتر نیاز به خلوتی با جونگکوک داشت، پس رو به هوسوک گفت:
-هیونگ تو اول برو.
+نه وایمیسم، طوری نیست.
-نه برای من طول می‌کشه.
+اوه... چرا شکم‌هاتون راه باز کرده؟
تهیونگ خنده‌ای کرد و به پشت هوسوک رفت.

یونگی بیرون اومد و هوسوک به داخل رفت، تهیونگ که خلوت مناسبش رو پیدا کرده بود، ضربه‌ی ریزی به چونه پسر کوچیکتر زد و با خنده‌ی شیطونی گفت:
-منتظر بوسه‌امم.
جونگکوک زیر چشمی نگاهی به پسر بزرگتر انداخت و تنها به خنده‌ای بسنده کرد.
-هی با توام، چرا می‌خندی؟
+هیونگ، الان وقتش نیست.

تهیونگ که متوجه حرف پسر و موقعیت اسفناکی که درش قرار داشتن شده بود، به زور لب‌هاش رو نگه‌ داشت تا نخنده:
-تا من رو نبوسی نمی‌ذارم بری تو!

𝐅𝐎𝐑𝐁𝐈𝐃𝐃𝐄𝐍 ᵏᵒᵒᵏᵛ/ᵛᵏᵒᵒᵏOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz