one

984 97 30
                                    

ازدید سوم شخص
ساعت هفت صبح عمارت مالیک ها
لیلیان: بابااااااا باباااا بدو چرا همیشه انقد میخوابی چرااااااا آخهههههههههههههه ؟
مثله همیشه لیلیان در حاله فریاد زدن بود و زین بیخیال توی رختخوابش زیره پتو خوابیده بود و باصدای دخترش زیره لب غر زدو مجبور شد بلند شه .
زین: لیلییییی بخاطره خدا بسه من بیدار شدم دختره جوان...., بلند شد مثله همیشه دوش گرفت, لباسه اسپرت پوشید موهاشو درست کرد وعطره همیشگیشو زد و از اتاقش بیرون رفت تا صبحانشو بخوره.
لیلیان سوت زد و از پشت دستشو محکم به کمره پدرش کوبید.
لیلیان: به به بههه مستر اخموی خوشگله خواب الو، خوشتیپ کردی.
زبونشو روی لباش کشید دستشو روی میز گذاشت و با چشماش برای پدرش عشوه اومد و ادامه داد:
میدونی عزیزم با وجوده اینکه سنت هر روز بالاتر میره باعث نمیشه از صفه کشته مرده های پشته سرت کم بشه ولـــــــی بابا جون امروز روزه اوله مدرسه ی منه نه تـــــووو که انقد تیپ زدی من حوصله ی دوست دخترای دبیرستانیتو ندارم.
زین دستشو روی دهنه لیلیان گذاشت و با ارامش قهوشو نوشید.
زین: گادد لی خواهش میکنم دهنتو ببند بزار از صبحانم لذت ببرم . خندیدو ادامه داد، کاشکی به جای اینکه همه چیتو به خصوص این غرغراتو از سونیا به ارث ببری یکم از جذابیت و خوابتو از من به ارث میبردی اونوقت من الان نگران این نبودم که دخترم تا حالا بیشتر از یک هفته نتونسته یه دوست پسر درست و حسابی داشته باشه.
لیلی با عصبانیت دسته پدرشو کنار زدو بلند شد ایستاد و انگشت اشارشو به طرفه پدرش گرفت.
لیلیان:زین جواد مالیک یکبار دیگه از این حرفا بزنی من میدونمو تو و مطمئن باش برنامه ی شنبه شبات کنسله بیبی جونم و نیشخند زد.
زین بلند شد و سوییچ ماشینو برداشت و چشماشو چرخوند.
زین: بسه خانوم کوچولو زیادی حرف میزنی اولا من پدرتم دوما به کاره من کار نداشته باش سوما دوباره تاکیید میکنم من باباتم برا من یکی عشوه نیا.
مثه لیلی نیشخند زد از در خارج شد و سواره ماشین شد.
لیلیان شونه هاشو بالا انداخت کیفشو برداشت و با سرعت به طرفه ماشین دویید و سوار شد.
لیلیان: میگما بابا زینی جونم ببخشید اذیتت کردم میدونی که دوست دارم دیگه اره؟؟؟؟؟
صورتشو مظلوم کرد و دستاشو به هم جفت کرد و به زین خیره شد.
زین خندید و متعجب به لیلی نگاه کرد .
زین: چی میخوای لی من که میدونم پشته این نگه مظلومت چه شیطونی نشسته نقشه میکشه خب جای این کارا بوگو چی میخوای بچه جون؟!
لیلیان خندید و لپای زینو کشید .
لیلیان: خیلییی خوبه که زود میفهمی بیبی جون میدونی چیه راستش تو سختته هر روز منو ببری بیاری بالاخره تو دوست داری بخوابی بری شرکت بعد برنامه هات لیتل گرلا بعلـــــه خب من دختره فهمیده ای هستم.
زین با چشمای گرد به دخترش نگاه کرد و خندید.
زین: خب عزیزم من سختم نیست میدونی یعنی میام دنبالت یکی دیگرم سوار میکنم بالاخره برنامه هام لیتل گرلا.
ابروهاشو بالا انداخت و شیطون خندید.
لیلیان: بابا خببب باشه حالااا من ماشین میخولم ، همین تماممم.
دست به سینه نشست و منتظرشد.
زین: در موردش فک میکنم عزیزم حالا بپر پایین تا دیرت نشده، اوه راستی لازمه برای روزه اولت بیام تو؟؟
لیلیان:اگه دوست داری بیا فرق نداره چون تو در هر صورت برا دخترا چشم و ابرومیای.
زد تو سرشو چشاشو چرخوندو عاه کشید و از ماشین پیاده شد.
زین خندید و از ماشین پیاده شد.
زین: خدایا لیلیان تو خیلی شبیه سونیایی در ضمن من برا دخترا چشم و ابرو نمیام فقط لبخند میزنم و مودبم بیبی جون.
لیلیان: گاددد بابا بسه باشه فهمیدم ادامه نده تا دخترا غش نکردن.
لیلی حرص خورد و زین خندید و هر دو به سمته دفتره دبیرستان رفتن. زین با مدیر صحبت کرد و توضیح داد که لیلی خاطره شیطنت و وابستگی زیادش به زین یکسال دیرتر به مدرسه رفته و در مورده روحیاته دخترش سفارش کرد که حواسشون به لیلی حسابی باشه. بعد از اتمم صحبتاشون از دفتر خارج شد گونه ی لیلیان رو محکم بوسید و بغلش کرد و موقع جداشدن سوییچ ماشینشو به دخترش داد و چشمک زد.
لیلی شروع کرد به جیغ زدن و بالا پایین پریدن و محکم بغل کردن پدرش،
لیلیان: جیغغغغغغ ممنون باباییییی خیلی خوبییی عاشقتممممم زییییییییییی و محکم لپه پدرشو بوسید.
زین: خواهش میکنم بیبی جون خفم کردی بچه جون.
خندید و دخترشو از خودش جدا کرد و خداحافظی کرد. از توی جیب کتش عینکشو برداشت بزنه که به شخصی برخورد کرد عینکش افتاد، از اون شخص معذرت خواهی کرد و توی دنیای خودش غرق شد تا به مکانه امنش بره اون روز زیادی یادش افتاده بود......

Zeddmalik

two girls [Ziam]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang