seven

422 80 23
                                    

(ازدید شخص سوم)
دو ماهی از اشنایی لیلیان و زیلا میگذشت و با هم حسابی رفیق شده بودن ، صبحا با هم مدرسه میرفتن.
زیلا لیلیان رو مجبور میکرد تکالیفشو انجام بده و شبا زود بخوابه، لیلیان هم رو زیلا تاثیر گذاشته بود. بیشتر حرف میزد و میخندید و خوشحال بود و گاهی حرفای بد میزد، هلنا خیلی خوش حال بود که زیلا دوسته خوبی پیدا کرده ولی لیام احساس خوبی نداشت، احساس اشنای جدایی داشت و زین گاهی گیج بود هر چی بیشتر لیلیان از زیلا براش تعریف میکرد گیج ترم میشد.
هر دو پدر یاده احساسی در قلبشون افتاده بودن ولی اسمش یادشون نبود. اسم های اشنا، خیلی اشنا ته قلبشونو تکون داده بود ولی دلیلشون زیادی ته اعماق تاریک قلبشون دفن شده بود.
لیلیان و زیلا توی سالن غذا خوری نشسته بودن و با هم صحبت میکردن. ناگهان لیلیان یاده یه موضوعی افتاد موبایلشو در اورد به پدرش پیام داد.
لیلیان: بابا برنامه ی امشب سره جاشه؟
زین: کدوم برنامه؟
لیلیان: گاد بابا نپیچون برنامه ی خونه ساحلی.
زین: اهان اره یادم اومد =)  دوتایی بریم؟!
لیلیان: خب راستش اگه اجازه بدی دوستتمم بیارم =)
زین: به به به به عسله بابا پس بالاخره مخه یکیو زدی؟
لیلیان: بابا پلیزززز منظورم زیلاس
زین: میدونم بیبی جون اره چرا که نه بیارش، بیاین خونه عصر با هم میریم فردا شبم بعده شام برمیگردیم.
لیلیان: اخ کههه من عاشقتممممم ددی ، فعلا  بوس بوس
زین خندید: فعلا
لیلیان سرشو از گوشیش در اورد و یه لبخنده بزرگ به پهنای صورتش تحویله زیلا داد.
لیلیان: زیلا برنامه ی اخره هفتت چیه؟
زیلا: هیچی درس و مشق میدونی که
و خندید.
لیلیان: خوبه پس هم اکنون شمارا دعوت میکنم که با منو بابام بریم خونه ی ساحلی برا اخره هفته.
زیلا خندید: واووو منون جنابان مالیک ولی پدرم اجازه نمیده، متاسفم و سرشو پایین انداخت.
لیلیان دسته زیلا رو گرفت و لبخند زد: نگران نباش سیس اجازش با خودم بعد مدرسه درستش میکنم.
زیلا یکم استرس گرفت، لیلیان پدره زیلا رو نمیشناختو زیلا مطمئن بود این تلاش بیفایدس ولی دوستشو ناامید نکرد و لبخند زد.
صدای زنگ اومد و هر دو به سمته کلاس فیزیک رفتن، استاد تو کلاس ایستاده بود و مطالعه میکرد.
لیلیان با شوق وارده کلاس شد و بلند سلام کرد.
لیلیان: ســـــلام بر همه ی کلاس و خندید.
زیلا چشمش به استاد خورد و به لیلی سقلمه زد. لیلی برگشت و به زیلا نگاه کرد و زیلا به استاد اشاره کرد، لیلی استاد رو دید و محکم زد تو سرش ، زیلا خندید و کشون کشون لیلی رو دنباله خودش به طرفه میز ردیف وسط برد.
کلاس که پر شد، دیمن دره کلاسو بست و لبخنده مرموز زد.
دیمن: خب خانوم مالیک میبینیم که خیلی شادین، معلومه برا اخره هفتتون حسابی برنامه ریختین
و دستاشو زد بهم خب خوشبگذره بهتون و خندید.
لیلیان با خجالت سرشو تکون داد و دستاشو رو صورتش کشید.
دیمن دوباره خندید و مشغول درس دادن شد. زنگ به صدا در اومد و دیمن همچنان مشغول بود و اونقدر جدی بود که کسی از کلاس خارج نشد. بعد از یک ربع دفترشو بست و نشست و به دانش اموزان نگاه کرد که مشغوله نوشتن بودن، صبر کرد کاره همه تموم بشه و بعد تکالیف رو روی تخته نوشت.
لیلیان بعد از دیدن تکالیف چشاش گرد شد و بلند جیغ زد: نـــــــه خواهش میکنم استاددددد.
دیمن وسایلشو جمع کرد و کتشو برداشت و شونه هاشو بالا انداخت.
دیمن: متاسفم مالیک خوش بگذره
خندید و رفت.
لیلیان قیافه عاجز به خودش گرفت و زیلا خندید و وسایله هر دوشونو جمع کرد. کیفه لیلی رو انداخت روشونش  و هر دو از کلاس خارج شدن.
لیلیان اخم کرد: اخه چقد این سالواتوره ها عوضین اون از ریاضی اینم از فیزیک مخصوصا دیمن ، قیافش گول زنکه ولی در اصل هیولاس و عاه کشید.
زیلا خندید و لیلی رودل داری داد:  اشکال نداره سیس با هم حلش میکنیم.
و به طرفه ماشین رفتن، زیلا دوتا قهوه از کافه سره راهشون گرفت و به لیلیان داد سواره ماشین شدن و به سمته عمارت پین رفتن.
زیلا: لیلی خواهش میکنم حواست باشه بابام یکم فرق داره یعنی خیلی با بابات فرق داره لطفا حواست باشه اگرم گفت نه زیاد اصرار نکن بالاخره یه روزی با هم میریم.
لیلیان یه لبخند دندون نما زد: زی محاله کم بیارم تو قراره تو این تکالیف فاکینگ کمکم کنی اگه اجازه نده اخره هفته میام خونتون تلپ میشم.
زیلا خندید و برا لیلی دست زد و لیلیان براش چشمک زد.
چند دقیقه بعد لیلیان جلوی عمارت پین نگه داشت و زیلا به باغبون گفت دره حیاط رو باز کنه تا با ماشین بتونن وارده پارکینگ حیاط بشن.
اومدن تو ماشینو پارک کردن و پیاده شدن، لیلیان با لبخند به گلکاری منظم باغ نگاه میکرد و احساسه خاصی داشت روبه رو شدن با پدره زیلا یکم براش استرس اور بود.
زیلا دسته لیلی رو کشید و دنباله خودش به داخله خونه برد و بلند سلام کرد.هلنا که توی پذیرایی بود، با صدای دخترش بلند شد و به استقبالش رفت که از دیدن یه دختره دیگه که اندکی از زیلا بزرگتر بود شگفت زده شد.
هلنا: سلام زیلا عزیزم و سلام
اندکی صبر کرد.
زیلا با شوق گفت: لیلیان
هلنا: اوه ممنون لیلیان
لیلیان با خجالت به هلنا نگاه کرد و سعی کرد استرس نداشته باشه و مودب رفتار کنه.
لیلیان: سلام خاونم پین و معذرت میخوام بدونه اجازه مزاحم شدم، لیلیان هستم دوسته زیلا.
هلنا لبخند زد: خوش اومدی عزیزم خوشحالم از اشناییت لیلیان جان
لیلیان: ممنون خانوم پین لطف دارین.
زیلا با ذوق به لیلی که سعی میکرد خوب رفتار کنه نگاه میکرد.
هلنا رو به زیلا گفت: عزیزم کاراتونو انجام بدین، بعد بیاین یه چیزی بخوریم.
زیلا: چشم مادر
لیلیان: ممنون خانوم پین
زیلا: راستی پدر کی میان؟
هلنا: تا یک ربع دیگه عزیزم
زیلا: ممنون
زیلا دسته لیلیانو به سمته اتاقش کشید. لیلی هر لحظه به استرسش اضافه میشد و الان استرسش بخاطره لباسش بود، مدله لباس پوشیدن خانواده پین با اونا فرق داشت و ارزو کرد کاشکی امروز به لباس خوب میپوشید.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora