eleven

421 78 27
                                    

(ازدید شخص سوم)
زین از صدای ماشین فهمید دخترا اومدن پس نوشیدنی هارو روی میز گذاشت و جلوی در رفت و درو باز کرد و بلند سلام کرد.
زین: ســـــــلام دختراا خسته نباشین.
لیلیان سعی کرد ارامششو حفظ کنه و عادی باشه و زیلا با استرس به زین نگاه کرد.
لیلیان: سلام زین چوطوری؟!
زیلا: سلام اقای مالیک ممنون شما خوبین؟
لبخند زد و تو دلش اعتراف کرد که زین واقعا عالیه.
زین: خوبم لی ولی معلومه تو خوب نیستی بیبی جون
زین: ممنون زیلا جان، با زین راحت ترم دخترجون
و چشمک زد.
زین ناگهان به جعبه های توی دست دخترا نگاه کرد.
زین: لیلیان اینا چیه دستتون؟!!
با تعجب پرسید.
لیلیان: نمیدونم مالیک منم میخوام از تو بپرسم که اینا چیه؟
و نیشخند زد.
مکالمه تموم شد و دخترا رفتن داخل خونه و روی مبل نشستن و جعبه هارو کنارشون رو زمین گذاشتن. زین نگران به جعبه ها و لیلیان نگاه کرد.
زیلا: زین میشه لطفا بشینین ماجرا خیلی مهمه.
لیلیان مسخره خندید: عره عره خعیلی مهمه.
زیلا به لیلیان توپید: تا وقتی اروم  و منطقی نتونستی حرف نزن اینجا نوبته منه لی.
لیلیان چشماشو چرخوند و سکوت کرد.
زین روی مبل روبه روی زیلا نشست .
زین: زیلا عزیزم بگو.
زیلا: من.....زیلا تیلور پین هستم، دختره لیام و هلنا پین. میدونم شما پدرمو میشناسین ظهر ما رفتیم خونه و وقتی پدرم فهمید لیلیان از خانواده ی مالیک حرفای خوبی نزد. لیلی از شما دفاع کرد، بابام درست صحبت نکردن خیلی ناراحت شدم و همین طور لیلیان ما رفتیم خونه ی شما و این جعبه هارو اوردیم که برامون توضیح بدین.
لیلیان پوزخند زد و به لباسا اشاره کرد: عاشقشی نه؟!
زین مات و مبهوت به زیلا خیره شده بود، زیلا دختره لیامه؟ لیام چی بهشون گفته، زین مغزش کاملا بسته شده بود. زین کامل تو شک بود که به لیلیان نگاه کرد که پوزخند میزد و لباسشو نشون میداد عشق کلمه ای که خیلی دوره براش، سنش زیاد شده ولی قبلش تو سال های قبل مونده بود.
لیلیان دوباره پوزخند زد: ددی عاشقه تیشرته ای ولی مامانمو دوس نداشتی؟!!
حرفای لیلیان مثه پوتک میخورد تو سره زین، نمیدونست چی بگه.
زیلا بلند به طرفه لیلیان گفت: لی بسه دیگه خفه شو.
لی گاد، زین واقعا تو یه دنیای گذشتش فرو رفته بود.
زیلا بلند شد و کناره زین نشست و دستشو رو کمره زین کشید.
زیلا: زین مشکل چیه؟ باهامون حرف بزن.
زین: تو دختره لیامی؟
زیلا: اره و هلنا
زین: لیام چیا بهتون گفت؟
زیلا: گفت که تورو میشناسه، ادم بدی هستی و اینکه عاشق همسرت نبودی و همچنین حرفایی.
زین: اوه و موضوع تیشرت لیلیان چیه؟
زیلا: گفت لیلیان تیشرت قدیمیه پسرونه ی یکی دیگه رو پوشیده.
زین: اهان خب من الان چی باید بگم؟
لیلیان: اولا ماجرای عشقت به تیشرتو معلوم کن، دوما بگو چراا مامانمو دغ دادی؟، سوم روشن کن ربطت به لیام پین چیه؟
زین چندتا نفس عمیق کشید و دفتره گذشته رو باز کرد.
زین: من از لیام یکسال بزرگترم وقتی 17 سالم بود با لیام اشنا شدم. بعد از چند وقت ما دوستای خیلی خوبی شدیم، خیلی صمیمی، خیلی همدیگرو دوست داشتیم. همیشه با هم بودیم و کلا جفته هم شده بودیم تا اینکه تقریبا از بیست و یک سالگی با هم خونه گرفتیم، درس خوندیم و کار کردیم تا اینکه یه اتفاقی افتاد بینمون یکم از هم دور شدیم و  خب به اجبار خانواده ازدواج کردیم، اول من ازدواج کردم یعنی و یه کودورت بینمون اتفاق افتاد و کاملا از هم جددا شدیم و خب لیام هنوز ناراحته از قبلا و منم بهش حق میدم و این تیشرت ماله لیامه و سونیا ازدواجمون زوری بود و منم خب اره کارای اشتباهی کردم، اون هیچ وقت ازم ناامید نشد تا اینکه رفت.
زین بغض کرد و چشاشو بست اون دروغ گفت نه درسش اینه همه ی حقیقتو نگفت.
زیلا با دقت به حرفای زین گووش کرد به نظرش کاملا واضح بود که زین همه ی حقیقتو نمیگه موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفا باید باشه ولی سکوت کرد و منتظر شد اگر لیلیان حرفی برا گفتن نداره حرف بزنه.
لیلیان حرف های زین به نظرش واقعی نمیومد، یعنی بودن ولی مثه حرفای لیام حقیقت نداشتن فقط قسمتی از داستان بودن.
لیلیان: زین دروغ نمیگی ولی حقیقتم نمیگی. دارم بهت میگم میفهمم عاشق این تیشرتی ولی عاشق مامان نبودی بفـــــــــهم میگم حقیقتو بگو!!
زین: لیلیان من عاشق سونیا نبودم چون ازدواج زوری بود ولی دوستش داشتم خیلی زیاد.
لیلیان داد زد:
مالیک من بچه یا احمق نیستم تو با لیام چیکار کردی که  این طوری شده؟! هــــــان؟! حرف میزنی یا جعبه هارو باز کنم؟؟!
زیلا بلند شد و پیش لیلیان نشست: لیلی اروم باش عزیزم.
لیلیان داد زد: ولم کن زیلا بســـــه بابات خوردم کرد له شدم. پشته سره مامانم هر چی دلش خواس گفت بعد زین داره چرت و پرت تحویل من میده.
لیلیان زیلا بلند شدن و با هم داد و بیداد میکردن.
زیلا: لیلیان بســــــه الان موقعیتشو نداره لابد.
لیلیان: غلط کرده مــــــــــن جواب میخوام بس نیست.
این تیشرت ارزشش از مامانه من بیشتر بوده چراااا؟؟؟ هــــــــان زیلاااا چرااااااا؟؟؟!
زیلا: لیلیان نه این طور نبوده داری قضاوت میکنی.
لیلیان: نه قضاوت نمیکنم این تیشرته باباته و بابام عاشقشه ولی مامانه منو دق داده چرا؟؟
لیلیان داد میزدو گریه مکرد و زیلا سعی میکرد اوضاعو درست کنه که صدای زین متوقفشون کرد.
زین: چون عاشقشم.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now