17

407 70 14
                                    

(ازدید شخص سوم)
زین از خواب بیدار شد. خواب که عرض کنم فقط از رو تخت بلند شد. دست وصورتشو شست، لباسایی که از دیشب تنش بودنو عوض کرد جلوی ایینه ایستاد و به قیافه ی داغونش نگاه کرد. یکم به موهاش دست کشید و تصمیم گرفت امروز براشون جبران کنه.
رفت تو اشپزخونه قهوه سازو روشن کرد و مشغول اماده کردن صبحانه شد. برای خودش یه لیوان بزرگ قهوه ریخت و داغ داغ خورد.هر چیزی که به نظرش خوش مزه میومد و روی میز میگذاشت، حتی بستنی و ژله و بستنی رو هم روی میز گذاشت.
در اخر به دستاوردش نگاه کرد و لبخند زد و به طرف اتاق لیلیان رفت تا دخترارو بیدار کنه.
وارده اتاق شد و بالا سره لیلیان ایستاد اروم دستاشو رو سره دخترش کشید.
زین: لیلیان عزیزم بیدار شو، لیلی دخترم پاشو عشق.
بالا سره زیلا ایستاد.
زین: زیلا عزیزم بیدارشو، زیلا جان پاشو دخترم.
زین پتو رو از روشون کشید و بلند صداشون کرد.
زین: زیـــــــــــلاااا، لیـــــلیــــانننن، غنچه هـــــــــا، بچــــــه ها دختــــــــــرام بلند شین.
لیلیان زیره لب غرغر کرد و زیلا بینه چشماشو خیلی کم باز کرد.
زین خندید و شروع کرد به شعر خوندن با صدای بلند.
لیلیان دستاشو رو گوشش گذاشت و ناله کرد: زیــــــن بخاطـــــره خــــدا بســــــــه بزار بخوابیم.
زیلا چشماشو رو هم فشار داد و اروم گفت: واییی خواهش میکنم نیم ساعت دیگه.
زین خندید و بلند تر ادامه داد.
لیلیان و زیلا با هم بلند شدن و با صدای ناله وار با هم گفتن:
بــابــا لطفااااا.
زین نگاشون کرد و لبخند زد:
باشه دخترا من پایین منتظرم فقط ده دقیقه وقت دارین
با خنده گفت و به اشپزخونه رفت.
لیلیان فریاد زد و زیلا فقط گوشاشو گرفت و از جاش بلند شد و به دستشویی رفت.
لیلیان: واقعا چرا باید الان بیدار شم و چرا بابا انقد سحرخیز شده، اون همیشه مثه خرس میخوابه.
زیلا دست و صورتشو شست و به قیافه ی اشفتش نگاه کرد. سعی کرد عادی باشه و از دستشویی اومد بیرون.
زیلا: خب لابد صبحونه درست کرده میخواد امروز بهمون خوش بگذره پاشو لیلیان انقده گنده دماغ نباش ادم با پدرش اینطوری رفتار نمیکنه.
لیلیان بلند شد و زد تو سرش و رفت تو دستشویی، زیلا جلوی میز ارایش ایستاد تا یکم به صورتش برسه.
لیلیان مدام غرغر میکرد و زیلا میخندید ولی فکرش خیلی درگیر بود. لیلی از دستشویی خارج شد و خیلی بیخیال لباساشو عوض کرد به صورتش یکم رسید و به زیلا نگاه کرد.
لیلیان: واوووو زیلا چه خبـــــره دختر نکنه میخوای قاپ زینو بزنی کلک؟؟؟
زیلا دسته لیلی رو کشید و زد تو سرش.
زیلا: خفه شو لی فقط نمیخوام افتضاح به نظر برسم کودن.
هر دو خندیدین و به سمته اشپزخونه رفتن.
زین مشغول چیدن ظرفا تو ماشین ظرفشویی بود که صدای جیغ شنید برگشت و به دخترا نگاه کرد. زیلا چشماش قلبی شده بود و جیغ میزد و لیلیان سعی میکرد بی تفاوت باشه ولی ذوق تو چشماش معلوم بود.
زین: خب بشینین دیگه منتظره چی هستین؟؟
لیلیان نشست و برای خودش شیر ریخت، زیلا رفت کناره زین و محکم بغلش کرد.
زیلا: وایــــــی ممنون زینی جووونمم.
زین خندید: خواهش میکنم عزیزم بشین شروع کن.
همه دوره میز نشستن و مشغول صبحانه شدن.
زین: خب دخترا من وسایلو اماده کردم که بعده صبحانه بریم ساحل اب بازی و ناهار نظرتون چیه؟
لیلیان خیلی جدی گفت: نه من حال ندارم، حوصله ی این بچه بازیارم ندارم زین.
زیلا با پاش محکم به پای لیلیان کوبید. لیلیان غرید و به زیلا چشم غره رفت. ولی زیلا در عوض لبخند زد و رو به زین گفت:
به نظره من که خیلی عالیه ممنون زینی
و خندید.
لیلیان تسلیم شد: باشه خب منم میام
و از سره میز بلند شد و به اتاقش رفت.
زیلا به زین کمک کرد تا وسایل صبحانه رو جمع کنه و وسایل پیک نیک رو بسته بندی کنن.
زیلا: زین ناراحت نشو از رفتاره لیلی هنوز از دیشب نتونسته کنار بیاد.
زین: میدونم عزیزم ممنون که حواست هست.
زین سبدارو رو میز گذاشت.
زین: زیلا اگه میخوای بیا تو اتاق سونیا لباس بردار.
زیلا: واقعا؟؟ ممنون زین
زیلا با شوق خندید و دنباله زین رفت تا به اتاق برسه.
زین دره اتاقه کناری خودشو باز کرد رفت به زیلا اشاره کرد.
زیلا با خنده وارده اتاق شد و به نظرش اتاق محشر بود دکوراسیون اتاق خیلی مدرن و در عین حال با شکوه بود.  
زین: خوشت اومد؟
زیلا: مگه میشه بدم بیاد اینجا محشره.
زین خندید و دره کمدو باز کرد
زین: اینجا کمده لباساس طبقه وسط لباس مهمونیا اویزونه طبقه بالا شلوارا و شورتک و غیرس  طبقه ی زیری تیشرتا و بلیزاس کشوی  زیری تمام کفشاس کمده بقل کیف و اینطور چیزاس کشو های میز ارایش اولی و دومی لوازم ارایشه و سومی لباس توخونه و کشوی چهارم مایو و لباس خواب و غیره
زیلا فکش باز مونده بود و با تعجب به زین نگاه میکرد.
زیلا: واووو خیلی ممنون یعنی واقعا ممنون
زین خندید و مسخره بازی در اورد:
خواهش مینمایم دخترم قابلتونو نداره اصن این اتاق از این به بعد ماله شماس.
زیلا جیغ زدو پرید بغله زین.
زیلا: ممنوننننننننننن وایییی خیلی ممنون تو محشری بابا عاشقتممم.
یهو متوجه حرفش شد و با خجالت گفت:
امم ببخشید یعنی ممنون.
زین لبخند زد و از اتاق خارج شد.
یک ربع بعد همه اماده جلوی در بودن زیلا و زین وسایلو برداشتن و لیلیان غرغر کنان به سمته ساحل رفتن وسایلشونو پهن کردن و نشستن.
لیلیان دراز کشید یکم از اب میوه اش خورد کلاهشو روی صورتش کشید و گذاشت بدنش از افتاب لذت ببره.
زیلا و زین گفت و گو میکردن و میخندیدن ولی لیلیان تو افکارش غرق بود، این موضوع تو ذهنش خیلی سنگین بود.
زین حق نداشت با مادرش همچین کاری کنه والبته که بخاطره مشکلاتش با خانوادش اونو از دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگش منع کنه. ذهنه اشفته لیلیان باعث شده بود بخواد همین الان بلند شه و بره قبرستان پیشه مادرش بخوابه و بلند نشه.
لیلیان تقریبا توی خواب بود ولی صدای اطراف رو میشنید.
زیلا بلند شد لباسای روییشو در اورد و به طرفه دریا رفت زین هم دنبالش رفت ولی لبه دریا ایستاد.
زیلا: زین بیا نترس خوش میگذره بیااااااااا
زین: زیلا مراقب باش و نه من نمیام
زیلا به طرفه زین اب پاچید و مجبورش کرد بیاد تو اب و باهاش بازی کنه.
در همون حین در عمارت پین، لیام بالاخره تصمیم گرفت به دخترش زنگ بزنه.
لیام چندتا نفس عمیق کشید و تلفن رو برداشت و شماره زیلا رو گرفت.
تلفن زیلا زنگ خورد و اولین نفری متوجه شد لیلیان بود به سختی چشماشو باز کردو بلند شد تلفن زیلا رو برداشت و صداش کرد ولی زیلا نشنید. تلفن قطع شد و لیلیان لبه دریا ایستاد و بلند تر زیلا رو صدا کرد ولی زیلا و زین انقد مشغول بازی بودن که نمیشنیدن صداشو.
لیام دوباره شماره زیلا رو گرفت و منتظر شد.
لیلیان به اسکرین موبایل زیلا نگاه کرد اسمه هلنا رو دید پیش خودش فک کرد شاید نگران بشن پس جواب داد.
لیلیان: سلام خانوم پین
لیام: اوه سلام خانوم مالیک
لیام و لیلیان از شنیدن صدای همدیگه متعجب شدن و هر دو سعی کردن جدی باشنو خودشونو نبازن.
لیام: زیلا خوبه؟
لیلیان: بله اقای پین خوبه دارن با پدرم تو دریا بازی میکنن صداش کردم نشنید برا همین من جواب دادم.
لیام: که اینطور باشه، امشب برمیگردین؟؟
لیلیان: بله بعد شام برمیگردیم.
لیام: خوبه به زیلا بگو مراقبه خودش باشه و اینکه حتما باهام تماس بگیره.
لیلیان: میگم امره دیگه ای نیست جناب؟؟
لیام: نه نیست سرکار خانوم.
لیلیان که دلش حسابی پر بود در اون حال هیچکسو از لیام مستحق تر ندونست شروع کرد.
لیلیان: میگم شما همیشه انقد گنده دماغ و بی ادب و ظالمی جناب بنده یه دختره نوجونم که دختره شوهره سابقتونم حساب میشما یکم نرم برخورد کن یادبگیر از زین از صبح با زیلا چنان رفیق شدن انگار پدر دخترن این وسط فقط منه بدبخت بودم که یه مشت حرف از تو شنیدم یه مشتم از بابام و خیلی چیزای دیگه دیوار کوتاه تر از مال من میگم ندارین شماها؟؟
لیام اخم کرده بود ابروهاش هر لحظه بیشتر توهم فرو میرفتن حرفای لیلیان مثه پوتک میمونه و از همه بدتر یعنی زین به دخترا چیزی گفته معلومه گفته وگرنه لیلیان از ماجرای ازدواجشون چطوری خبر داره؟؟ زین با زیلا رفیق شدن مثه پدرو دختر خدایا این افتضاحه
لیام: چی میگی تو دختر اصلا عقلت کار میکنه من بزرگترتم باید بهم احترام بزاری این چه رفتاریه تو داری؟؟ اصن چیم میگی این چرت و پرتا چیه لیلیان هان؟؟
لیلیان خونسردیشو حفظ کرد و با لحن نیش دار ادامه داد:
بیخیال لیام پین زین همه چیو گفته و خب این قده فاک برام ارزش نداره که گذشته چیه در عوض از هر دوتون متنفرم دیگم نمیخوام وقتمو با حرف زدن با تو هدر بدم.
و گوشیو قطع کرد.
و لیامو با هزار فکر تنها گذاشت و این فاجعه بود این یعنی لیام دوباره احساس شکستنگی میکرد.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now