15

419 68 30
                                    

(ازدید زیلا)part15
یکم از تو یخچال خوراکی برداشتم و به لیلیان دادم. اخر سرم یه قرص سردرد بهش دادم که راحت بخوابه.
یکم کنارش رو تخت دراز کشیدم. خوابم نمیبرد، خیلی ذهنم شلوغ پلوغ بود از تو کمد لیلیان یه لباس راحت برداشتم پوشیدم. برگشتم به پذیرایی تا بهم ریختگی هارو مرتب کنم و یکم غذا برای زین درست کنم.
شروع کردم به جمع کردن وسایل و جعبه ها تو ذهنم هزاران فکر بود، دلم میخواست بابامم مثه زین بقیه ی ماجرا رو میگفت قسمت مهمش یعنی حرف میزنه؟!! کاشکی این اشفته بازار درست بشه.
کارارو انجام دادم  رو مبل نشستم بغله پایه ی میز یه چیز شبیه نوار فیلم بود. برش داشتم، یکم نگاهش کردم هیچ نوشته ای نداشت، گذاشتمش توی دستگاه و پلی کردم.
صحنه ی اول بابا بود که داشت با دوربین از خودش فیلم میگرفت.
لیام: سلام امروز روزه تولد زینه و خب مثه همیشه اون مثه خرس خوابیده و منم مثه همیشه میتونم از بیدار کردنش لذت ببرم یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
خندیدم، بابا به سمته تخت رفت و زین بینه رخت و خوابا بود.
لیام: زی عزیزم، تکونش داد، زینی جوونم بیدارشوو.
زین غر زد و چرخید:
ولم کن لیوم هنوز خیلی زوده.
بابا نشست رو زین:
نوچ بیب زمان تمومه بلند شوووو.
زین بلند شد و دوربینو از دست بابا گرفت و روی عسلی گذاشت و دستای بابا رو گرفت و روش خیمه زد.
زین: خب خب اینجا یه تدی بر شیطون داریم که تازه خوب شده داره شیطونی میکنه اره؟؟!! میخواد ددی رو بیدار کنه اره تدی؟؟!
لیام: واووو شات د فاک اپ مالیک داری بلوف میزنی الان دیگه تو تاپ نیستی بیبی.
زین: پین دو شب پیش من  نبودم که ناله میکردمو دیک میخواستم، میدونی که فیلمشم هست؟!
نیشخند زد.
بابا فریاد زد: خفه شو زیــــــن خفه شووووو، دیشبم لابد من بودم که داشتم التماس میکردم ددی فاک می ددی فاک می عوضی دیشب مثه یه بچ شده بودی.
زین خندید: عاه لعنتی نگو دوربین روشنه.
بابا خندید: باشه زی پاشو دیگه به اندازه کافی ابروریزی کردیم.
زین دوربینو برداشت و روبه دوتاشون گرفت و لبخنده شیطون زد و دوربینو قطع کرد.
خندم گرفته بود از خنده دوتا نوجوونی که انگار واقعا شاد بودن. زین راست میگفت ولی چه اتفاقی افتاده که اینطوری بابام ازش ناراحته. همیشه سعی کردم منطقی باشمو درست تصمیم بگیرم ولی اگر درست پیش نره چی؟!
چندتا ننفس عمیق کشیدمو به چشما و حرکتای بابا فک کردم تو فیلم. واقعا شاد بود چیزی تا حالا ندیده بودم.
صدای سرفه اومد سریع برگشتم سمته صدا، زین کناره در نشسته و چشاش خیس بود.
سریع بلند شدم و به سمته زین رفتم: اوه کی اومدی؟!
زین: از همون موقع که فیلمو گذاشتی اومدم تو متوجه نشدی.
_: اوه
دستشو گرفتم بلند شه:
بیا تو اشپزخونه یه چیزی درست کردم زین.
زین: میل ندارم ممنون، زیلا این فیلمارو جمع کن فک نکنم لیلیان بتونه اینارو تحمل کنه.
_: نمیشه زین نباید ضعیف شی
دستشو کشیدم:
بیا زین باید غذا بخوری.
زین: خیلی شبیهشی زیلا
خندیدم: شاید شبیه لیامی باشم که میشناختی نه لیامی که الان هست. خیلی عوض شده، امیدوارم اگه لیاقت عشقو دارین بهم برسین...
بلند شدم رفتم تو اتاق لیلیان و دراز کشیدم تا خوابم رفت.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora