22

412 71 33
                                    

(ازدید سوم شخص)

بعد از اون شب لیلیان هر روز صبح با امید و نشاط تر از روز قبل از خواب بیدار میشد دوش میگرفت و با یاسر و تریشا صبحانه میخورد و مشغول رسیدگی به کارهای جشن میشد و هر شب گزارش کارهارو به یاسر میداد، اون پیرمرد عنق و خسته و یک دنده به کلی عوض شده بود، هر شب با نوش کلی صحبت میکرد و هر دو لذت میبردند.

زندگی در عمارت خاک گرفته مالیک جون دوباره گرفته بود و همین طور لیلیان داشت به آرزوهایی که ته قلبش داشت میرسید.

تریشا، یاسر و لیلیان همه اندوه رو فراموش کرده و شاد بودن روی نقطه اوج ولی ته قلب هر سه یک نفر مشترک بود که نبودش زیادی حس میشد.

زین، کسی که حال و روزش این روزا تو بدترین حالت ممکنش قرار داره ولی کسی ازش خبر نداره گاهی فقط خدا هست و زین الان فقط خدا رو داره.

لیلیان با خوشحالی و سر زندگی از پله ها پایین دویید و پر انرژی گفت:
لیلیان: صبح بخیییررررر مامی و ددی عزیزم
و گونه ی تریشا را بوسید و به یاسر تعظیم کرد و روی صندلیش نشست.
یاسر: دو روز به جشن مونده و کارها همه عالی انجام شده دخترم بهتر نیست امروز و فردا رو در خدمت ملکه تریشا باشی تا یه لباس و تیپ لایق پرنسس مالیک رو تهیه کنین.
لیلیان لقمشو قورت داد:
لیلیان: خب یکم دیگه کار مونده میخوام همه رو خودم انجام بدم و هنوز دعوت نامه های خاص رو نفرستادم.
تریشا خندید: عزیزدلم این کارارو مکس انجام میده خیالت راحت نمیزارم کسی بفهمه مکس انجام داده بهتر یکمم بریم کارای زنونه رو انجام بدیم.
لیلیان یه لبخند پهن و دندون نما به تریشا و یاسر زد:
لیلیان: چشم هر چی مامان بگن.
و همه با ارامش و خنده مشغول بقیه صبحانه شدن‌.

بعد از صبحانه یاسر بعد از یک خدافظی خنده دار از لیلیان و تریشا به محل کارش و تریشا به اتاق کارش رفت و لیلیان بعد از چند روز سخت کاری موفق گوشیشو برداشت تا اندکی از دلتگیش برای زین و البته زیلا کم کنه.
اومدنش به منزل پدر بزرگش کار درستی تا اینجای کار بود ولی خب اون پدرشه و یجورایی زندگیش نمیشه بیخبرش بزاره و از طرفی زیلا چه گناهی کرده ذهنش خیلی مشغول بود به قدری که اومدن تریشا را متوجه نشد.
تریشا دستشو روی شونه لیلیان گذاشت که لیلیان متوجه حضورش شد.

تریشا تا حدودی از افکار لیلیان خبر داشت، چون توی دلشون یک نگرانی و دلتنگی وجود داشت. میدونست اون دختر الان اشفتس از طرفی نمیتونه مشکلی رو حل کنه و از طرفی مطمئنن زین پاشو تو عمارت مالیک نمیزاره و معلوم بود لیلیان، تریشا و یاسر دوست داره و همین طور وابسته هم شدن.
برگشتن خانواده قدم بعدی خانواده شکسته مالیک.....
لیلیان: اوه مامان ببخشید صدام کردین متوجه نشدم.
تریشا: نه عزیزم اشکال نداره، بیا بریم تو اتاق کارم قراره پرنسس لباسشو انتخاب کنه مطمئن باش وقت کم میاریم یاسر گفته خیلی تک باشی حسابی کار داریم. هر دو خندیدن و به اتاق کار تریشا رفتن.

two girls [Ziam]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang