19

405 62 18
                                    

(ازدید سوم شخص)part19
زیلا وارده خونه شد و بلافاصله با قیافه ی نگران هلنا مواجه شد.
زیلا: سلام مادر
هلنا بلافاصله دویید و دخترش رو تو اغوش کشید و اروم چند قطره اشک از چشمانش اومد.
هلنا: زیلا عزیزم خوبی؟؟ سالمی اتفاقی نیوفتاده چرا یه خبر از خودت ندادی دخترم؟ منو پدرت واقعا نگران شدیم
و از دخترش جدا شد.
زیلا: بله خوبم نه چه اتفاقی همه چیز عالی بود و خیلیم خوش گذشت راستش بابای لیلیان محشر بود اون واقعا پر انرژی و مهربونه.
زیلا: پدر کجان؟ خوابن؟
هلنا: رفته خونه ی مادر بزرگت یه کاری پیش اومده بود باهاش تماس گرفتن که بره. راستی گشنه نیستی شام خوردی؟
زیلا: بلهههه واییی مامان نمیدونی یه عالمه خوراکی خوردم.
هلنا: خوبه بهتره استراحت کنی عزیزم.
زیلا: باشه ممنون مامان. فعلا شب بخیر.
هلنا: شب بخیر عزیزم.
زیلا به اتاقش رفت و دوش گرفت لباسای راحتیشو پوشید و با یکم فکرای جور واجور به خواب رفت.
از اون طرف هلنا ذهنش به قدری مشغول بود که حتی یک ثانیم   نمیتونست بشینه از وقتی لیام با تلفن صحبت کرده بود کلا بهم ریخته بود و از خونه زده بود بیرون و گوشیشو جواب نمیداد. هلنا به شدت نگران بود که کاری دسته خودش بده.
و زین الان دقیقا حاله هلنا رو داشت لیلیان هم معلوم نبود کجاس و چیکار میکنه.
لیلیان به کلابی نزدیک عمارت یاسر مالیک رفته بود و با یکم هزینه بیشتر وارده کلاب شده بود گوشه ای نشسته بود و میخواست با یکم نوشیدنی از خودش پذیرایی کنه و بعد به عمارت پدر بزرگش بره.
و لیام به مکانه امنش رفته بود و بعد از داغون کردن خونش حالا نوبت اون مکان بود قاب عکسای خورد شده عکسای اتیش گرفته ظروف شکسته ته سیگارها و تختی که تقریبا میشه گفت خورد شده بود و لیام روی مبل لم داده بود و یکی از سیگار های مخصوصشو میکشید تا اروم بشه نگرانی های هلنا بی مورد نبود و لیام مهربون با چند تا حرف باطنه اشفتش رو شده بود و حالا اینجا بود.
لیلیان چند شات ناقابل و سبک استفاده کرده بود ولی اثراش قوی تر از بیبر و باراکاردی بود. تصمیم گرفت به خونه پدر بزرگش بره به سختی سوار ماشین شد و چند دقیقه بعد جلوی عمارت مالیک بزرگ ترمز کرد و با حاله خرابی از ماشین پیاده شد. نگهبان جلو اومد و به دختر هشدار داد لیلیان که حاله مساعدی نداشت شروع کرد به داد و بیداد کردن وخواستار دیدار با خانوادش شد.
لیلیان: برو کناررررر مرتیکهههه من دختره زین مالیکممم نوه یاسرر مالیک و وارثث همه دارایی مالیکککک دستت بهم بخوره میدم از وسط نصفت کنن از جلو راهم برو کنارررر پدربزرگگگگگ یکی بیاد این دیوونه نمیزاره خانوادمو ببینمممم جیغغغغغغغغ گمشوو کناررر احمق.
نگهبان به محافظ یاسر مالیک ،مکس، بیسیم زد و جزییات و اطلاع داد.
مکس به پذیرایی رفت جایی که در اون زمان یاسر و تریشا نشسته بودن و چای مینوشیدن.
مکس: اقا
یاسر به طرفه مکس چرخید:
بله؟ چی شده؟
مکس: اقا یه دختر اومده و میگه دختر جناب زینه سرو وضع خوبی داره و ماشین حسابی بهش نمیخوره ولگرد باشه ولی خب اندکی اثرات الکل درش دیده میشه، دستورتون چیه؟
یاسر بدون مکس و با لحن همیشگیش گفت:
ردش کنین بره.
تریشا تو فکره حرفای مکس بود و دلش میخواست اون دخترو ببینه شاید شاید یک درصد امید دیدن دوباره نوش داشت ممکن میشد.
مکس اطاعت کرد ولی قبل از اینکه بیسیم بزنه تریشا بلند شد.
تریشا: بریم میخوام اون دخترو ببینم.
یاسر مخالفت کرد و ابروهاشو توهم کشید.
یاسر: لازم نکرده ما کسیو با این نشونی نداریم تریشا.
تریشا: دست از یدندگی بردار یاسر بالاخره هرکی هست لازمه بهش رسیدگی شه و تو خودخواه تر از این حرفایی که اگه حتی خوده زین بیاد حاضرشی ببینیش.
و همراه مکس از خونه خارج شد.
لیلیان همچنان سروصدا میکرد و به نگهبانا حرفای نامربوط میزد.
مکس از تریشا فاصله گرفت و به سمته لیلیان رفت.
مکس: چیکار داری دختر بهتره اگه برای کمکی چیزی اومدی بری اقا نمیخوان کسیو ببینن.
لیلیان که اندفعه عصبی شده بود.شروع کرد رو به مکس داد زدن.
لیلیان: برو بمیرررر میگم من نوه ی یاسر مالیکم من دختره زینم دختره سونیاااا میفهمییی من لیلیان مالیکم مطمئن باش که وقتی حالم سره جاش بیاد میدم تک تکتونو از دیوار اویزن کنن با چاقو سرتونو ببرن برووو گمشوووو اومدم پدربزرگ مادر بزرگمو ببینم احمقاااا.
تریشا که حرفای لیلانو شنید. سریع از در خارج شد و به طرفه لیلیان رفت و دستشو گرفت.
تریشا: اروم باش عزیزم ببخشید نگهبان نمیشناختت اروم باش با من بیا.
لیلیان با دیدن اون زن که شباهت زیادی به تنها عکس خانوادگی پدرش داشت اروم شد و وسایلشو از تو ماشین برداشت و دنبال تریشا و مکس راه افتاد به داخل خونه.
لیلیان رو زمینو نگاه میکرد و هیچ صحبتی نمیکرد. مکس درو باز کرد و تریشا بهش تعارف کرد که وارد بشه.
تریشا به سمته اتاقا رفت و دره اتاق قدیمی زین رو باز کرد و وارده اتاق شدن.
تریشا: لیلیان عزیزم اینجا اتاقته استراحت کن و اگه چیزی لازم داشتی زنگ بغله تختتو بزن برات محیا میکنن دخترم.
لیلیان با خجالت به تریشا نگاه کرد.
لیلیان: ممنون خانوم مالیک ببخشید باعث اذیتتون شدم.
تریشا: اشکال نداره دخترم استراحت کن فردا مفصل با هم حرف میزنیم.
لیلیان: چشم شب بخیر.
تریشا: شب بخیر.
تریشا دره اتاقو بست و پیش یاسر برگشت.
یاسر: غریبه رو اوردی تو خونمون تو اتاق از کجا معلوم نخواد بهمون اسیب بزنه.
تریشا: یاسر اون لیلیانه اون نومونه یکم صبر کن  خدا بچمونو برگردونده باهاش درست رفتار کن فردا معلوم میشه.
یاسر تلخ خندید و به سمته اتاق خوابشون رفت و تریشا هم بعد از هماهنگی کارای فردا به اتاقخواب رفت و از خستگی و تقریبا هیجان بیهوش شد.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now