26

409 71 7
                                    

(ازدید سوم شخص)

بروز احساسات ربطی به سن و سال نداره.
فرقی نداره لیام ۱۸ سالش باشه، ۲۵ سالش باشه یا یه مرد بالغ ۴۰ و خورده ای ساله باشه.
دیدین زین هر دفعه و هر ثانیه براش احساسات جدیدی رو پدید میاره.

شاید خیلی خنده دار باشد که ما به ادم هایی که ته دلمان مطمئن هستیم که میروند بیشتر دل میبندیم و انگار منتظر معجزه ی عشق هستیم...

شاید معدود پیش اید ماندن ولی بیشتر اوقات خودشان می ایند لونه میکنند و وقتی طعم احساسات عمیق را میچشند میروند.

رفتن هر دلیل قانع کننده ای هم که داشته باشی اسمش رفتن است و برای بدنامی حتی پاک ترین قلب ها هم کافیست.

زین حتی کوچک ترین نگاهی هم به لیام نکرده بود و همراه دخترش رفته بود ولی لیام با چند نگاه کوچک متوجه خیلی چیزها شده بود.

زینی که لیام برای آخرین بار دیده بود پسر جوانی بود، چشم هاش رنگ شیطنت و مهربونی داشت. صورت و دستانی شاداب تر داشت.  به موهایش بیشتر اهمیت میداد  و هنوز چهرش رنگ و بوی میان سالی نگرفته بود.

فکر لیام بیش از حد درگیر زین شده بود. اونقدری که حواسش به رد کردن خط قرمز های چند ساله اش نبود.
خیلی چیزها تو قلب و ذهن لیام فروریخته بودن. این فروریختن شاید خطرناک ترین زنگ خطر زندگی مشترک لیام و هلنا بود.

لیام انقد در افکارش غرق بود که متوجه نشد کی به اتاقش رسید و روی تختش دراز کشید.
ذهنش درگیر بود، غرق بود، شیفه شده بود برای هزارمین بار.

شاید جایی که هیچکس از وجودش توی قلب لیام خبر نداشت. جایی که هنوز زین پسر لیام بود و توی خونشون زندگی میکردن. جایی که زین و لیام فقط مال هم بودن، جایی که لیام با خودش روراست بود، مشغول برانداز و مقایسه زین بود.
زینی که دیده بود و زین قلبش.

تحمل این همه احساسات براش سنگین بود. تضمین گرفت فردا به مکان امنش بره، اون نیاز به تخلیه شدن داشت....

توی راه صحبتی بین زین و لیلیان اتفاق نیوفتاد ولی خیلی چیزا مث خوره به جون لیلیان افتاده بود که بپرسه ولی صبر کرد که به خونه برسن.

به عمارت رسیدن، زین بدون توجه به لیلیان وارد خونه شد. کتشو روی مبل پرت کرد و به اشپزخونه رفت. از توی مینی بار یه شیشه ی نسبتا معمولی انتخاب کرد و راه اتاقشو پیش گرفت.

لیلیان طاقت بی محلی از طرف زینو نداشت، همون طور که زین قلبش از رفتن و قهر کردن لیلیان گرفته بود.

لیلیان: بابا میشه حرف بزنیم؟
زین ایستاد ولی برنگشت سمت لیلیان.
زین: نه خستم باشه برای یه وقت دیگه.
لیلیان: الان وقتشه لطفا.
زین: نه لیلیان نمیشه.

لیلیان سمت زین رفت و از پشت بقلش کرد و اندفعه با التماس بیشتری گفت.
لیلیان: لطفا بابا!
زین بدون تغییر توی لحنش نفس عمیق کشید.
زین: باشه فقط چند دقیقه وقت داری.
هر دو به سمت مبل رفتن و نشستن.

لیلیان یکم به دستاش نگاه کرد.
لیلیان:  خب من معذرت میخوام بابت قهر کردنم ولی واقعا بهش نیاز داشتم. زین، مامان و بابا اونا بهمون نیاز دارن. پشیمونن، تنهان. تو فقط داری لجبازی میکنی.

زین: لیلیان این مسائل ربطی بهت نداره، من خودم میدونم چیکار کنم و چکاری بهتره.
لیلیان: زین اگر اشتی کنین همه چیز بهتر میشه یه نگاه به اوضاعمون بنداز ، بابا ما تنهاییم هیچکسو نداریم حالا که خانوادمون میخوان چراااا بازم باید تنها باشیم.

حرفای لیلیان درست بود ولی وقت درستی براش انتخاب نکرده بود ولی شایدم بهترین زمان بود، ولی زین کشش این همه ناهنجاری رو با هم نداشت.

بلند شد و کاملا عصبی و بلند شروع کرد به حرف زدن.
زین: لیلیان الیزابت مالیک، این راهیه که من انتخاب کردم اگر ناراحتی برو ، نمیخوام بزور کنار پدرت هه باشی، برو مثل هفته پیش.
یاسر و تریشا پدر و مادر خوبین، برو پیش خانوادت زین میتونه بره به درک بیبی گرل.
من همینم تو میدونی، لااقل فکر میکردم دخترم درکم میکنه ولی مثکه عمارت پین و یاسرو به زین ترجیح داده اوکی مشکلی نیست.
من هیچکسو بزور نگه نمیدارم حتی تورو، همونجوری که راحت قهر کردی رفتی، میتونی بری
حال گند و خراب منم به درک.
اخر جملشو فریاد زد و به اتاقش رفت.

لیلیان دستاشو جلوی دهنش گرفت و با چشمای اشکی به حیاط پشتی رفت و با صدای بلند گریه کرد.
زین، شاید روابطشون کمی خاص باشه  ولی اون پدرشه و تنها پشت و پنهاش توقع این حرفارو نداشت.
شایدم زین حق داشت انقد ناراحت باشه.‌..

اروم به اتاقش برگشت و فقط حرفای زینو پای حال بدش گذاشت و سعی کرد بخوابه و بفکر راه کاری جدید برای حال داغون هر دوشون بکنه.

زین در اتاقشو محکم بهم کوبید. روی زمین نشست و بلند فریاد زد، این همه تویه شب براش زیاد بود.
دیدن لیام، حرفای لویی، درخواست لیلیان،  نمیدونست چیکار کنه.

لویی حقیقتو میگفت، زین نیاز به یک همدم داشت، حداقل یه دوست دختر اویزون یا همچین چیزی.
لیلیان هم درست میگفت، اونا تنها بودن و به خانوادشون نیاز داشتن.

و لیامش حقیقت قلبش بود، خنده داره که بگه بخاطر لیام با کسی رل نمیزنه چون زین همین دیشب تو کلاب از خودش پذیرایی کرده بود ولی عاره نمیخواست لیام فکر کنه کسی از اون بهتره.

Zeddmalik

پارت بعد سوپرایز😊

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now