31

406 65 6
                                    

(ازید سوم شخص)

زین تا حدودی لیلیان رو اروم کرده بود و بهش تعلق خاطر داده بود.
زین یه پدر بود شاید گاهی موتورش دیر روشن میشد ولی همه ی دنیاش دخترش بود.
باید لیلیان رو اروم میکرد و به دلش راه میومد و شاید برای اولین قدم باید روابطش با یاسر و تریشارو درست میکرد.
در میان همه ی این اشفتگی های بین خودش و لیلیان
الان موضوع لیام هم وجود داشت که الان مطمئن بود به طور حتم گند زده و لیام واقعیت وجود زینو چطور میبینه.
تصمیم گرفت فعلا به این قسمت ماجرا فکر نکنه و ذهنشو تماما روی لیلیان بزاره.

زیلا تا حدودی از صبح اروم تر شده بود و همه جوره منتظر اون توضیح لعنتی بود تا بفهمه مادرش کجاس.
و متاسفانه لیام هیچ فاکی برای توضیح نداشت و فقط صحنه های رابطه ی دیروزش جلوی چشش میومد.
به شدت پشیمون بود ولی خب به اون لمس ها برای روحش نیاز داشت و از طرفی نمیخواست به این راحتیا زینو ببخشه ولی خب زین تا همین جا هم بار زیادی رو تنهایی به دوش کشیده بود.

لیام: خب زیلا عزیزم مسائل خیلی پیچیدس و نمیدونم برات چطور توضیح بدم.
زیلا منتظر به لیام نگاه میکرد.
لیام: من و هلنا دیشب دعوامون شد و خب اون رفت ، من احساس کردم باید بهش زمان بدم.
زیلا نمیدونم میتونی درک کنی یا نه ولی من میخوام از هلن جدا شم چون اینطوری هر دومون کمتر اسیب میبینیم.

زیلا با تعجب به لیام نگاه میکرد یکم هضم این ماجرا یکم براش سخت بود.
زیلا: یعنی میخواین جدا بشین؟

لیام: خب تا حدودی اره میخوام جدا شیم‌.
زیلا: چرا دعوا کردین؟ مگه همو دوست ندارین؟
لیام: زیلا میدونی گفتن اینا برا من خیلی سخته چون .... چون واقعا نمیخوام تو ناراحت بشی ولی مامانت منو دوست داره ولی من نه شاید به عنوان یه دوست نه همسرم.
لیام چندتا نفس عمیق کشید.
لیام: و معذرت میخوام چون من یه اشتباهی کردم و یجورایی میشه گفت زیلا واقعااا معذرت میخوام ولی نمیدونم

زیلا کنار لیام نشست و دستشو گرفت.
زیلا: من درک میکنم بابا درسته الان واقعااا حالم بده ولی خب میفهمم عشق چطوریه...
تو و مامان دوتا ادم بزرگین و خودتون باید تصمیم بگیرین.
من  عاشق جفتتونم هرچند سخت ببخشمتون....
پس خیالت راحت ، حرفتو بزن.

لیام چشماشو رو هم فشار داد.
لیام: من بهش خیانت کردم و دیشب دعوامون شد چون اون فهمید و رفت و ما باید اینو تموم کنیم.

زیلا تو بغل لیام تیکه کردم و اروم چشاشو بست .
زیلا: دوسش داری بابا؟
لیام: خیلی ابلهانه.

زیلا:این دفعه براش بجنگ و از دستش نده.
لیام فقط سرشو به پشتی مبل تکیه داد و اجاره داد دخترش تو بغلش گریه کنه....

Zeddmalik

mention a user

two girls [Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora