eight

388 79 14
                                    


(ازدید شخص سوم)
زیلا کاراشو انجام داد و دست و صورتشو شست. لیلیان هم دست و صورتشو شست و برای هزارمین بار تو دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا انقد خنگ شده.
زیلا به لیلیان مضطرب نگاه کرد تا حالا اینجوری ندیده بودش و سعی کرد دوستشو اروم کنه.
زیلا: لی عزیزم باور کن مامان و بابام لولو خورخوره نیستن. مامانم که کلا همین طوریه بابامم فقط یکم جدیه همین. باور کن اتفاقی قرار نیست برات بیوفته که انقد استرس داری.
لیلیان لبخند پر استرس زد: اخه میدونی زیلا شما خیلی رسمی و درست و حسابی لباس پوشیدن حتی مامانت لباسه رسمی تنشه من فقط خجالت میکشم.
زیلا، لیلیان رو بغل کرد و خندید: خیلیم عالی هستی بیبی جون
لیلیان یکم اروم شد و با زیلا از اتاق بیرون رفتن.
لیام اومده بود و هلنا داشت از لیلیان تعریف میکرد، با صدای دخترا تصمیم گرفت از اسانسور استفاده کنه و به اتاقش بره و برای ناهار اماده بشه.
زیلا و لیلیان خنده کنان به سالن برگشتن و هلنا به سمته میز دعوتشون کرد.
زیلا نشست و پرسید: مادر، مگه پدر اومدن که میخوایم ناهار بخوریم؟
هلنا به متانت جواب داد: اره عزیزم داره کاراشو میکنه میاد پایین
لیلیان با استرس رو پاهاش ضرب گرفت و منتظر لیام بود. که موبایلش به صدا در اومد از زیلا و هلنا معذرت خواهی کرد و به گوشه ای رفت، در همون لحظه لیام کارش تموم شد و به سمته اسانسور رفت که به سالن برگرده. لیلیان با دیدن اسمه پدرش جواب داد.
لیلیان: سلام بابا خوبی؟
با لحن استرس وار گفت.
همون لحظه لیام به طبقه پایین رسید و از اسانسور خارج شد و با یک صدای جدید کنجکاو به گوش داد به اون صدایی که به نظرش خیلی اشنا بود به حدی که تصوری در ذهنش نقش میبست.
زین: سلام اره من خوبم، تو چطوری؟ کجایی؟
لیلیان: عام من چیزه اره خوبم، خونه ی زیلا اینام میدونی خب اون گفت ممکنه باباش اجازه نده منم خیلی دوست داشتم بیاد برا همین اومدم اینجا که با باباش حرف بزنم ولی میدونی چیه زی؟! ممن پشیمونم خانواده زیلا خیلی متفاوتن خیلی زیاد. ددی من استرس دارم حالم خرابه.
زین خندید: دختره ی دیوونه ی من ، هر کی یجوره تو خودت باش ولی خبورژنه مودب خودت یوقت چرت وچرت نگیا.
لیلیان اعتراض کرد: باباااا اوضاع خیلی خراب تره من یه لباسه داغون پوشیدم ولی لباسای اینا همه رسمیه بدتر از اون اینجا واقعا حرف زدن سخته یعنی زیلا با مادرش طوری حرف میزنه انگار ملکه الیزابت و چمیدونم کینگ کویین باا من استرس دارم.
زین: لیلیان الیزابت مالیک نفسه عمیق بکش و قوی باش، تو دختره منی اعتماد به نفس داشته باش خودت باش لیلیه من عزیزه من.
لیلیان چندتا نفسه عمیق کشید و زین ادامه داد: حالا چی پوشیدی؟!
لیلیان زد تو سرش: زی زی جونم قول بده عصبی نشیو همچنان اروم باشی.
زین: بگو بچه جون.
لیلیان: اون تیشرته هست وقتی حالت بده بغلش میکنی، مشکیه استین کوتاههمعلوم نیست مردونس یا زنونه اون خب با یه شورتک لی با یه رویه ی حریر با کفش توری مشکیام.
زین یه لحظه ساکت شد و حرصشو کنترل کرد و سعی کرد اروم باشه و ریلکس گفت: سوییچه ماشینو میاری تحویل میدی و تا اطلاع ثانوی از دوچرخه استفاده میکنی در ضمن غلط میکنی لباس به این داغونی تنت میکنی حالیت شد لی؟؟
لیلیان: زی این نامردیه، اوففف بابا لطفااااا
زین: همینی که هست بیبی جون فعلا کار دارم.
لیلیان: عاه گاد اوکی فعلا ددی.
و محکم زد تو سرشو قیافشو درست کرد.
لیام تمامه مدت دمه اسانسور ایستاده بود و به حرفای لیلیان گوش میکرد و خیلی براش جالب بود.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now