32

373 64 2
                                    

(ازدید سوم شخص)

روابط زیلا و لیام کمی سنگین و پیچیده شده بود. زیلا در حال پردازش و درک ماجرا بود و از طرفی دلتنگی عجیبی برای هلنا داشت.

و لیام مشغول کنار اومدن با خودش احساساتش بود و همین طور چند روزی بود که از طرف خانوادش برای روابطش با هلنا تو فشار عجیبی قرار گرفته.

باید توضیح میداد برای خیلیا ولی احساس میکرد مثل قبل شجاع نیست که بخواد بایسته.
مثلا الان خیلی پیچیده تر و بزرگ تر شده بود و مثل لیام قد کشیده بود.
طبیعتا لیام ۲۴ ساله بدون بچه و همسر راحت میتونه در مورد عشقش حرف بزنه تا لیام ۴۰ و چند ساله زن و بچه دار .

بیشترین نگرانیش از سمت زیلا بود، از نظرش زیلا کاملا عاقلانه و بدون دخالت نظر میداد و برخورد میکرد ولی خب طبیعت دلتنگی یه مساله ی کاملا عادیه برای دختری توی سن زیلا.

با وکیلش صحبت کرده بود و مکاتبات مربوط به جداییش از هلنا انجام شده بود.
فقط چندتا مدرک و جلسه ی دیگه مونده تا رسما جدا شن.

حالا باید با خانوادش حرف میزد این مسائلو روشن میکرد و زیلا هم حق داشت که کامل بدونه.

به صبحونه ی روی میز نگاه کرد و دستاشو بهم زد و منتظر لیلیان شد.
این چند روزی حسابی تونسته بود لیلیانو نرم کنه و البته حسابی بهش رسیده بود. به قول لیلیان  تازه پدر زندگی شده بود.

امروز وقت خوبی بود. میخواست به لیلیان بگه که هماهنگ کنه برن خونه ی یاسر تا این قهر اشتی چندساله رو تموم کنه و تمامش بخاطر لیلیان بود.
غمگین دیدن اون براش از هر چیزی تو دنیا بیشتر درد داشت.

لیلیان اومد پشت میز نشست و صبحانه شروع شد.
تقریبا اخراش زین تصمیم گرفت بگه.

زین: عامم لیلیان ببین من تصمیم گرفتم که خب هوفففف زنگ بزن به اون پیر مرد خرفت که بریم برا اشتی.

لیلیان با چشای قد بشقاب به زین نگاه کرد و با ناباوری جیغ زد.
لیلیان: وایییییییی واییییییییی واییییییی زین زین زیننننن باباااااا واقعا واقعا یعنی خدایااا
پاشد و پرید بغل زین.
لیلیان: بابا عاشقتم میدونی خیلی خیلی زیاد.
محکم بغلش کرده بود و بوس تفیش میکرد(😂)
زین: باشه باشه باشه بس کن لیلیان مالیک، این شت فقط بخاطر توعه وگرنه راضی نمیشدم. اوکی حتما متوجه شووو.

لیلیان از زین فاصله گرفت و بازوشو نیشگون گرفت.
لیلیان: زین منم باهات راه اومدم دیگه لاو فراموش نکن دو هفته دیگه کی قراره زیلا اینارو دعوت کنه متوجه هستی که عزیزم

زین سرشو تکون داد و تو سرش زد.
زین: خدایا چی میشد دخترم به خودم نمیرفت؟

لیلیان دستشو به کمرش زد و با لحن شیطانی و لجدرار گفت.
لیلیان: اونوقت بیش از حد خوشبحالت میشد و نمیفهمیدی چه  ادم عوضی هستی هانی.

زین بلند بلند خندید و بلند شد لیلیانو رو کولش گذاشت و روی مبل وسط هال انداخت و شروع به قلقلک دادنش کرد و تو دلش از خدا ممنون بود که بعد مدتها احساس شادی میکنه.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now