20

485 68 14
                                    

(ازدید سوم شخص)
لیلیان بعد از گذروندن یه شب سخت از خواب  بیدار شد. یکم  توگلوش احساس سوزش میکرد و بندش اندکی بخاطر بد خوابیدنش کوفت رفته بود.
به کارایی که دیشب کرده بود فک کردو یکم خجالت کشید نباید اون حرفارو میزد. بیخیال بلد نشد لباساشو در اورد و دوش گرفت بعد از حمام یکم به صورتش رسید و یه لباس تو خونه ای مرتب از تو کیفش برداش و پوشید.
ساعت نه و نیم بود پس زیادی دیر نشده بود. از اتاق خارج شد و از اولین خدمتکاری که دید خواست تا اونو پیش خانوم مالیک ببرن.
تریشا با دیدن لیلیان از جاش بلند شد.
تریشا: صبح بخیر لیلیان عزیز منتظرت بودیم برای صبحونه بیا بشین
و لیلیانو در اغوش گرفت.
لیلیان لبخند زد اغوش تریشا برای اون گرم بودو سرشار از مهربونی.
لیلیان: ممنون خانوم مالیک من راستش.... بابت دیشب معذرت میخوام و خب به یه نفر احتیاج داشتم که میدونین عاه نمیدونم چطوری بگم
تریشا پیشونی لیلیان رو بوسید.
تریشا: وقت زیاده عزیزم میتونیم بعدا در موردش صحبت کنیم الان از صبحانه لذت ببریم
و رو به یکی از خدمتکارا گفت:
اقا رو صدا کنین برای صبحانه.
خدمتکار چشمی گفت و رفت.
چند دقیقه بعد یاسر با اخم وارده سالن شد و روی صندلی مخصوصش نشست.
تریشا: صبح بخیر عزیزم.
لیلیان با خجالت به یاسر نگاه کرد.
لیلیان: صبح بخیر اقای مالیک
یاسر با لحنی خشک و سرد جواب داد.
یاسر: صبح بخیر.
صبحانه با نگاه های سرد و عصبی یاسر، مهربونی و صحبت های گرم تریشا و استرس لیلیان گذشت.
خدمتکارا میزو جمع کردن.
یاسر مستقیم به لیلیان نگاه کرد
یاسر: خب دخترجون اینجا چیکار میکنی تا اونجایی که یادمه پدره عزیزت کلا از خانواده ی مالیک خودشو جدا کرده.
تریشا اخم کرد و به یاسر چشم غره رفت..
یاسر: تریشا عزیزم بهتره به جای اینکارا از این دختر بخوایم حقیقتو بگه نه لابد دوباره زین یه گند بزرگ زده و ایندفعه این دخترو فرستاده تا ازم پول بگیره شک دارم این حتی دخترش باشه.
لیلیان بغضشو قورت داد، یجورایی یاسر حق داشت لیلیان خیلی یهویی به اونجا رفته بود بعد سالها اونم پدربزرگ مادربزرگی که با بچه ی خودشون مشکل دارن لیلیان که جای خود دارد.
سعی کرد قوی باشه و حرفشو بزنه.
لیلیان: اقای مالیک من... خودم به اینجا اومدم و زین از این ماجرا خبر نداره.
سرشو پایین انداخت تا برق اشک تو چشماش معلوم نشه.
من... نوتونم شاید شما و پدرم مشکل داشته باشین ولی من بهتون احتیاج دارم من به یه مادر و پدر قوی و کامل تو زندگیم احتیاج دارم به خانواده ای که باهاشون مشورت کنم. به مادری که باهاش دردودل کنم. خیلی وقته کسیو ندارم. بی انصافی نمیکنم زین همیشه بود ولی الان دلیل اینجا اومدنم اینه که زین کاری کرده که ازش متنفرم شاید فقط یعنی نمیدونم....... من به پدربزرگ و مادربزرگم احتیاج دارم به خانوادم به....
لطفا ازتون خواهش میکنم کمکم کنین اسراری نیست اگرم نمیخواین من میرم شاید اینطوری بهتر باشه.
و اروم چند قطره اشک از چشماش افتاد روی گونش .
یاسر به فک فرو رفته بود و تریشا قطره قطره اشک میریخت.
تریشا به طرفه لیلیان رفت و اونو محکم در اغوش کشید اندازه ی تمام روزایی که دلش برای زین تنگ شده بود اون دخترو بویید و بوسید ولی بازم کم بود.
یاسر سرشو تکون داد و اروم زمزمه کرد:
خوش اومدی لیلیان مالیک.
اره یاسر خیلی جدی و رسمی بود شایدم بیش از حد غد ومستبد ولی طاقت دیدن اشک های تنها نوش رو نداشت نوه ای که برخلاف پسره غد و یه دندش که به خودش رفته بود به اونا پناه اورده بود و در مورد مشکلاتش کمک میخواست.
تریشا و لیلیان هردو لبخند زدن.
لیلیان هم اروم زمزمه کرد:
ممنون پدر بزرگ.
تریشا چند بار رو موهای لیلیانو بوسید ودستشو رو کمرش کشید.
به همراه لیلیان به دستشویی رفت صورتشو شست و موهای لیلیانو شونه کرد.
تریشا بسیار مهربون و ملایم برخورد میکرد و تمام اون روز تا عصر عمارت مالیک رو به لیلیان نشون و زمان عصرونه توی باغ نشسته بودن و چای کیک میخوردن.
لیلیان: ممنون خانوم مالیک
تریشا: لیلیان عزیزم تریشا یا... مامان بزرگ خانوم مالیک برای غریبه هاس.
لیلیان: چشم مامان بزرگ.
هر دو لبخند زدن و به منظره نگاه کردن.
تریشا: دوست داری وسایله بچگی های زینو ببینی؟؟
لیلیان لبخند زد:
اره چرا که نه شاید یکم نظرم در موردش عوض شد.
تریشا خندید:
پس بزن بریم دخترم.
بلند شدن و به سمته انباری کنار اشپزخونه اصلی رفت.
تریشا درو باز کرد و برقو روشن کرد. به لیلیان اشاره کرد که بیاد تو. سالها بود کسی تو این انباری نرفته و خاک زیادی روی همه ی وسایل نشسته بود. تریشا به چندتا از خدمتکارا گفت اونجارو یکم مرتب و گردگیری کنن و در اخر کار روی زمین یک قالیچه بندازن و براشون یکم تنقلات بیارن.
بعد از اتمام کار تریشا به لیلیان اشاره کرد که بشینه و خودش چندتا جعبه اورد و نشست کنار لیلیان و مشغول باز کردنشون شد.
چندتا اسباب بازی قدیمی و یه البوم کهنه جلوی لیلیان گذاشت و لبخند زد.
تریشا: اینا اسباب بازیای مورد علاقش تو بچگی بود همشونو چندبار رنگ کرده بیشتر به نقاشی علاقمند بود تا بازی باهاشون.
البوم قدیمی رو باز کرد و روی پای لیلیان گذاشت. و از اولین صفحه شروع کرد.
تریشا: این عکس نوزادیشه خیلی فسقلی و قرمز بود.
لیلیان ریز خندید:
باورم نمیشه این فسقلی زین باشه.
تریشا خندید و ادامه داد:
همه نوزاد بودم ن عزیزم حتی این یاسر بد اخلاق
و هر دو خندیدین.
تریشا: اینجا تولد یک سالگیشه یه چشن خیلی بزرگ بود و البته این خانومی که کنارم میبینی بارداره مادره لیامه اینجا بارداره.
لیلیان لبخند زد و توجهشو به عکس داد.
تریشا: اینجا تولد پنج سالگیشه و اینجا دقیقا یک دقیقه بعد از فوت کردنه کیکه سرشو کرد تو کیک و شروع کرد به خندیدن و جیغ زدن.
لیلیان خندید:
واووو مادربزرگ شما چیکار کردین.
تریشا: هیچی یاسر بغلش کرد انقد قربون صدقش رفت تا تمام لباساش مثه زین کثیف شد.
لیلیان با تعجب بهش نگاه کرد و خندید.
تریشا: اینو ببن لیلیان اینجا دوازده سالشه سونیا مامانت از اقوام دوره من بود اینجا اومده بودن و صورته زینو ارایش کرده بود و موهاشو رنگ کرده بود چون به نظرش موهای زین مثه دخترا بلند بود.
تریشا لبخند زدو اشک تو چشماش حلقه زد:
سونیا از ته قلبش عاشقش بود خیلی زیاد
لیلیان نفسه عمیق کشید:
اره ولی زین نه اون عاشقش نبود فقط بهش ضربه زد.
تریشا به لیلیان نگاه کرد:
لیلیان عزیزم اون طور هم که فک میکنی نیست کی بهت گفته.
لیلیان بغضشو قورت داد:
زین لیام عکسا همه چی برای همین اومدم اینجا چون بهتون احتیاج داشتم تا کمکم کنین از پس اینا بربیام نمیتونم هر دفعه که با زین حرف میزنم و تو چشماش نگاه میکنم یاد این بیوفته که مامانمو ازبین برده و منو از خیلی چیزا محروم کرده اونم بخاطر کی؟ یه پسر؟؟؟
تریشا دستای لیلیانو گرفت و بغلش کرد:
اروم باش دخترم عشق جنسیت نمیشناسه. سونیا عاشق زین بود ولی زینم دوسش داشت خیلی زیاد ولی نه اون طور که سونیا میخواست قلب زین بعد از اینکه لیا..لیامو دید متعلق به اون شد. این اشتباه خانواده هاشون بود که جداشون کردیم. نه زین دیگه اون پسر قبلی شد و نه لیام اون فرده قبلی.
لیلیان اروم اشک میریخت:
این حقه مادرم نبود نباید این طور میشد من بهش احتیاج داشتم و دارم ولی زین.... اون
گریش شدت گرفت و نتونست ادامه بده.
تریشا: هیششش دخترم من اینجام مامان اینجاست هیچ وقت ترکت نمیکنم.
لیلیان بلند گریه میکرد و تریشا سعی در اروم کردنش داشت. انقد تو بغل تریشا گریه کرد تا خوابش برد.
تریشا به کمک یکی از خدمتکارا لیلیان رو به اتاقش برد و روی تخت خوابوندش و خودش روی صندلی کناره تخت منتظر نشست.
تریشا خیلی بهم ریخته بود. اون دختر واقعا شکسته بود و این موضوع قلب تریشا رو به درد میاورد. زین برای لیلیان چیزی کم نذاشته بود ولی موضوع سونیا برای لیلیان خیلی بزرگ تر از چیزی بود که لیلیان بتونه به راحتی باهاش کنار بیاد. تریشا الان  یه دختر کوچولو داشت که باید ازش مراقبت میکرد تا دوباره سره حاال بشه.
لیلیان با یه سردرد وحشتناک چشاشو باز کرد و اولین چیز با صورت نگران تریشا روبه رو شد.
تریشا: بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟
لیلیان با صدایی گرفته جوابشو داد:
بهترم مامان ممنون..
تریشا: یه دوش بگیر و خب دوستداری با هم اشپزی کنیم؟
لیلیان لبخند زد:
اره حتما.
تریشا بلن شد به اشپزخونه رفت و لیلیان دوش گرفت لباس مرتب پوشید و موهاشو خشک کرد که حدود چهل دقیقا طول کشید و سپس به اشپزخونه رفت.
لیلیان: مامان من اومدم قراره چی درست کنیم؟
تریشا دستاشو شست و به طرفه لیلیان برگشت.
تریشا: خوش اومدی عزیزم تو چی دوست داری ؟
لیلیان: من اومممم خب نظری ندارم ولی خب مرغ بریون با پوره و مخلفات دوست دارم.
تریشا لبخند زد:
خوبه عزیزم موافقم باهات.
هر دو مشغول اشپزی و صحبت شدن.
یاسر به خونه برگشت و تو کتابخونه مشغول مطالعه شد برای کار زیاد بیش از حد پیر شده بود.
لحظه ای به لیلیان فک کرد دختره زین نوش. شاید اون دختر امید یاسر برای ادامه راه خاندان مالیک بود.
مهمونی هر ساله ی خاندان مالیک نزدیک بود و اگر لیلیان میموند یاسر با خیال راحت میتونست نوشو به همه معرفی کنه و دشمنانش همه ساکت بشن.وجود اون دختر باعث دلگرمی یاسر شده بود.
تریشا و لیلیان میزو چیدن و با لبخند به دستاوردشون لبخند زدن.
تریشا: عزیزم برو پدرو صدا کن بیاد.
لیلیان: چشم مامان کجان هستن؟
تریشا: یا تو کتابخونه یا اتاق کارش عزیزم.
لیلیان به سمته کتابخونه رفت و در زد.
یاسر با صدای در از فکراش جدا شد.
یاسر: بله؟
لیلیان: پدربزرگ
یاسر: بیا تو.
لیلیان وارده کتابخونه شد و لبخند زد.
لیلیان: میزو چیدیم منتظر شما هستیم.
یاسر سرشو تکون داد:
باشه بریم دخترم.
لیلیان لبخندش بزرگ تر شدو منتظر یاسر شد.
لیلیان و یاسر به پذیرایی رفتن.
تریشا: خوش اومدین.
هر سه سره میز نشستن و مشغول غذا شدن و صحبتی رد و بدل نشد مگر گاهی نگاه های تریشا به لیلیان و خندیدن ریز لیلیان مقابل نگاه های تریشا.
یاسر شامش رو تموم کرد و رو به تریشا پرسید:
اشپز رو عوض کردی؟
تریشا و لیلیان لبخند موفقیت امیز بهم زدن.
تریشا: نه عزیزم لیلیان و من درستش کرده بودیم خوشت اومده؟
یاسر لبخند زد:
اره به نظرم خوب بوده.
لیلیان لبخندش پهن تر شد:
بهتون گفتممممم خوششون میاد مامان
تریشا خندید و با یاسر بلند شدن.
بعد از شام همه اهل خونه تو پذیرایی جمع شده بودن منتظر یاسر بودن.
لیلیان متعجب به همه نگاه میکرد و علت این دورهمی رو نمیدونست ولی برای بقیه این مسئله کاملا عادی به نظر میومد.
تریشا و یاسر به همراه مکس و یک دسته پوشه و کاغذ وارد پذیرایی شدن.
تریشا به لیلیان اشاره کرد که پیش یاسر بایسته. لیلیان یا خجالت از بین جمعیت رد شد و پیش یاسر ایستاد.
یاسر خیلی جدی و با اخم همشگیش روبه همه شروع کرد به صحبت:
امسال هم همچون سالهای گذشته مهمونی مالیک در عمارت انجام میشه و هرکس باید مسئولیتی که بهش محول میشه رو به درستی انجام بده. به هرنفر به نسبت مسئولیت و رتبش کارت دعوت داده میشه و بعد از مهمونی به مدت یک هفته استراحت داده و کارت سفر برای تعضای خانواده داده میشه و بعد از بازگشت به بازنشسته ها رسیدگی و کارهای بیمه و حقوق بازنشستگی انجام میشه و ورودی ها اگر کسی از اعضای خانوادش هست که میتونه معرفی کنه بعد از تعطیلات پذیرا هستیم.
لیست کارها توسط مکس توضیع میشه و تریشا مثل همیشه مسئول رسیدگی و مکس مسئول امنیت هستش و لیلیان دخترم به من کمک میکنه و حرفش مثل حرف من محترم و مهمه.
لیلیان با تعجب به یاسر نگاه میکرد و متعجب بود تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بود. توی محاسباتش همه چی اشتباه میومد چطوری انقد زود باهاشون جور شده بود.
صحبت های یاسر تموم شد و تریشا و مکس مشغول توضیع کارها بین خدمتکارا شدن و لیلیان تو فکراش غرق شده بود.
سالن پذیرایی خالی شده بود و لیلیان روی صندلی نشسته بود سرش پایین بود از دنیا جدا بود.
یاسر صداش کرد:
لیلیان مالیک حواست کجاس؟
لیلیان سرشو بلند کرد:
ب..بله.
یاسر: حواست کجاس دختر کلی کار داریم.
لیلیان: من؟ چرا؟ شما واقعا انقد زود قبول کردین که من نوتونم ؟ دختر زین؟ یعنی شما نمیخواین تحقیق کنین یا اصن هر چیزی چرا انقد باهام خوب رفتار میکنین؟؟
یاسر به فکر فرو رفت و تریشا روی مبل نشست و دستشو به سرش گرفت.
یاسر: مگه نگفتی خانوادتو میخوای مگه نگفتی مادر و پدر بزرگتو لازم داری؟ دخترم چندسال این حرفارو به هیچکس نگفتم غرور نذاشت پسرم برگرده حالا دخترش برگشته پیش ما میترسم تورم از دست بدم. از وقتی زین رفته یه مشت لاشخور دورمم بدون افتخار بدون عزت خاندان مالیک بزرگیشو از دست داره میده منم به تو احتیاج دارم حالا که خانوادمون داره جمع میشه نمیخوام همه چی خراب شه.
یاسر روشو برگردوند و از سالن خارج شد. چشمای تریشا خیس شده و لیلیان کاملا میفهمید منظور یاسر چیه همون طور لیلیان بهشون احتیاج داره، یاسر و تریشا هم یه لیلیان و در واقع به امید احتیاج دارن.
لیلیان به سمته تریشا رفت و اونو در اغوش کشید.
لیلیان: مامان بلند شین بریم بخوابیم فردا کلی کار داریم.
تریشا لبخند زد:
باشه عزیزم.


ممنون از ووت ها و بقیه دوستان و متاسفم بابت تاخیر.
@zeddmalik ایدیم تو تل اگر نظری داشتین

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now