36

451 71 10
                                    

(ازدید سوم شخص)

هرچقدر هم که فکر میکند گذر زمان و رسیدن به این مرحله و گذشت این همه مصیبت رو کنار هم درک نمیکرد.
مگه برنامشون چیز دیگه ای نبود؟
مگه قرار نبود زندگیشون طور دیگه باشه؟
مگه قرار نبود از هم متنفر باشن؟
پس اینجا چیکار میکرد؟
این اهنربای مزخرف و این لبخند مزخرف تر رو لبش چیکار میکرد؟
قرار نیست همه چی یه امید واهی باشه؟
برای حس عشق پاک جوونی پیر نشدن؟

افکاره مزخرفو کنار گذاشت و به زیلا که غرق گوشیش بود نگاه کرد.

لیام: زیلا به نظرت زود نیومدیم؟
یعنی منظورم اینکه خودشون رسیدن؟

زیلا بدون اینکه سرشو از گوشیش در بیاره هوفی کشید.
زیلا: بابا اصلا زود نیست و بهتره به شب نمیخوریم.

لیام هومی گفت و به رانندگیش ادامه داد.
مسیر زیادی باقی نمونده بود و استرس لیام به طرز شدیدی در حال افزایش بود.
از روبه رو شدن با زین بعد از اون ماجرا هم استرس داشت و هم هیجان.

و از طرفی یه حسی ته دلش قلقلکش میداد که باید بیشتر به زین نزدیک باشه.

لیلیان مشغول رسیدگی به اتاقا بود تا همه چیز مرتب و اماده باشه و همین طور زین مشغول گرم کردن شومینه و تنظیمات گرمایشی کلبه بود.

لیلیان و زین هر دو استرس داشتن و هر دو سعی میکردن به روشون نیارن.

کار زین تموم شد و به اشپزخونه رفت و بلند لیلیان رو هم صدا کرد تا اگر کارش تموم شده با هم کارای اشپزخونه رو انجام بدن.

لیلیان بعد از پنج دقیقه به اشپزخونه اومد.
لیلیان: خب اینجا چیکار داریم؟

زین به کیسه های زیاد خرید اشاره کرد.
زین: اینا باید برن سرجاهاشون لیلی.

لیلیان مشغول جابه جایی شد.

زین سعی کرد استرسشو پنهان کنه و بپرسه
زین: با زیلا حرف زدی کی میرسن؟

لیلیان: اره فک کنم نهایتا ۱۵ دقیقه دیگه اینجا باشن.

زین استرسش بیشتر شد.
زین: خدایا لیلیان عجله کن هنوز کار داریم.

لیلیان چشاشو چرخوند و به زین نگاه کرد.
لیلیان: زین ادای مامانارو در نیار لطفاااا یکم روحیه ی تاپ وارانتو حفظ کن.

زین با تعجب و چشمانی از کاسه در اومده به لیلیان نگاه کرد.
زین: لیلیان مالیک واقعااا باید تو رفتارت تجدید نظر کنی وگرنه تنبیه در انتظار داری.

لیلیان دست از کار کشید و مستقیم به زین نگاه کرد‌.
لیلیان: ببین پدر من میدونم این حرفا خیلی مزخرفه و البته زدنش برای منم سخته پس بیا این ماجرا رو حل کنیم.

زین هم دست از کار کشید و منتظر حرف لیلیان شد.
زین: خب بگو.

لیلیان دستاشو رو صورتش کشید.
لیلیان: ببین زین واقعا باید ازین وضعیت افتضاح تجرد دربیای و ازون جایی که اگر دوست داشتن واقعی در کار نباشه سر هفته باید کات کردن رلتو ببینم پس-چندتا نفس عمیق کشید-  پین زنشو طلاق داده و قصه ی عشقتون لو رفته  دلیلی نیست اگر هنوزم همو دوست دارین کشش بدین مخشو بزن و لطفااااا لطفااا لطفااا از اتاق زیرشیروونی استفاده کنین دلم نمیخواد صداتونو بشنوم تحت هیچ شرایطی و فکر نکن من خیلی چمیدونم مهربون یا هر کوفتی شدم چون منم قراره بالاخره دوست پسر داشته باشم و تحمل کردنت اونم سینگل واقعا سخته.

زین انتظار این حرفارو از لیلیان نداشت و عملا نمیدونست چی بگه.
زین: لیلیان ببین.....

لیلیان وسط حرف زین پرید.
لیلیان: ببین و نبین نداریم پیرمرد فقط عشقتو پس بگیر.

زین به طرف لیلیان رفت و محکم بغلش کرد بغض دخترشو حس میکرد.
روی موهاشو بوسید.
زین: لیلیان کوچولوی مهربون من.

بالاخره با دردسر های تمام لیام جاده های خاک و گلی رو تموم کرد و توی محوطه ی سقف زده ی کلبه ی مالیک پارک کرد.

زیلا با احتیاط از ماشین پیاده شد و سمت کلبه رفت و سریع در زد.
لیام وسایلشونو از توی ماشین برداشت و خیلی اروم به سمت در قدم برداشت.

با شنیدن صدای در لیلیان از زین جدا شد و دویید تا درو باز کنه.

زیلا با دیدن لیلیان جیغ زد و محکم همو بغل کردن و بعد وارد خونه شد.

لیلیان درو باز گذاشت و به سمت لیام رفت و کمکش کرد وسایلشونو بیاره و با هم وارد خونه شدن......

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now