21

485 73 75
                                    

(ازدید سوم شخص)

لیام با احساش درد توی کمرش چشماشو باز کرد. برای رو زمین سرد خوابیدن بدون روانداز پیر شده بود. به سختی از رو زمین بلند شد. به اطرافش نگاه کرد و به خودش تبریک گفت تنها باقی مانده های زندگی قبلی و شیرینش رو ازبین برده بود تنها مکان ارامش بخششو فقط یک عکس باقی مونده بود. هیچ قاب عکس سالمی پیدا نکرد. به اتاق داغون و کاملا تخریب شده قبلیشون رفت و عکس رو تو کشو میز گذاشت.

یه نگاه به خودش تو ایینه انداخت اصلا قیافش برای برگشت به خونه مناسب نبود.

به اشپزخونه رفت از تو اتاقک تنظیمات مقدمات حمام رفتنش رو درست کرد. از تو کمد قدیمیش لباساشو اماده کرد و رو تخت گذاشت. تخت که چه عرض کنم چندتا تخته چوب شکسته شده.

وقتی مطمئن شد اب گرم شده یه دوش سریع گرفت حولشو دورش بست و از حموم در اومد رو صندلی توی اتاق نشست زل زد به دره حموم. لعنت به خاطرات لعنت به گذشته . چشماشو بست و اجازه داد تو خاطرات غرق شه.

(فکش بک)

لیام: زین وای خدا زییییین بدو بدو بدو دو ساعته اون تویی بخدا منم کار دارم، دیر برسیم نایل همه ی خوراکی ها رو میخوره بدون اینکه اون گوبای پارتی لعنتی برگذار بشههههه.

زین تو حموم خندید و درو باز کرد سرشو از بین در اورد بیرون.
زین: چی میگی لیام غرغرو؟؟

لیام نزدیک زین شد و با اخم نگاهش کرد.
لیام: میگم بهت اولا میخوام دوش بگیرم، دوما نمیخوام دیر برسیم و سوما چه غلطی میکنی اون تووو؟

زین لبخند بسیتر پهن و لجدرار زد.
زین: اولا ما چهارتا حموم دیگه تو این خونه داریم، دوما دیر نمیشه، سوما به تو چه پینو و چهارما تو کونت داره از این میسوزه که نذاشتم باهام بیای حموم.

لیام با حرص چشماشو چرخوند.
لیام: اولا میخوام از حموم اتاق خودمون استفاده کنم، دوما میشه ، سوما همه چیز تو به من ربط داره داری چیکار میکنی و چهارما اصلا این طور نیست زیزی.

زین خندید: سوما دارم شیو میکنم و به محدوده ی خصوصی احتیاج دارم و چهارما باشه تدی بر من که تورو میشناسم .
نیشخند زد و دسته لیامو کشید تو حموم.

(پایان فلش بک)

با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد. به دنبال گوشیش گشت چندتا نفس عمیق کشید تا خودشو کاملا از فکراش جدا کنه.

لیام: بله
هلنا: سلام عزیزم
لیام: چیکار داری؟
هلنا: با زیلا ناهار درست کردیم منتظرتیم عزیزم.
لیام: باشه
هلنا: بای عزیزم.
تلفن رو بدون جواب به هلنا قطع کرد.

لباسای قدیمیشو تنش کرد برای بار دیگه صورتشو شست و از خونه داغون شده قدیمیشون بیرون رفت.

زیلا اخرین سینی کاپ کیک رو از تو فر در اورد و با خنده نشون هلنا داد.
هلنا: چه خوب شد، خسته نباشی دخترم.
زیلا: ممنون مامان
هلنا: زیلا جان چه خبر امروز چطور بود؟ بر خلاف همیشه امروز چیزی نگفتی از مدرست.
زیلا یکم من من کرد.
زیلا: خب تمروز عادی بود یعنی لیلیان نیومده بود.
هلنا با تعجب پرسید:
پس صبح با کی رفتی؟
زیلا: خب ..... با زین اون گفت میخواد بیاد غیبت لیلیان رو توجیه کنه دنبال منم میاد.

two girls [Ziam]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang