27

457 74 10
                                    

(ازدید سوم شخص)

بین کلیدهاشو با دقت نگاه کرد و کلید موردنظر رو بالاخره دید.
درو باز کرد و وارد خونه شد.
آخرین باری که اینجا بود همه چیزو تقریبا خراب و نابود کرده بود.
درو بست و کلید و کتشو  روی اپن اشپزخونه گذاشت.
کسی جز اون اینجا نمیومد پس لازم بود خونشونو درست کنه.
اما قبلش به انگیزه احتیاج داشت.

به سمت میز تلویزیون رفت و از توی کشو یه فیلم همین طوری انتخاب کرد و داخل دستگاه گذاشت.

صدای جیغ و خنده زین توی گوشش طنین انداخت. لبخند زد و صدای تلویزیونو زیاد کرد و استین هاشو بالا زد و مشغول مرتب کردن خراب کاریش شد.

زین جلوی هایپر مارکت نگه داشت. مطمئن بود خونشون بعد سالها کاملا خالیه و شاید بد نباشه به یاد گذشته یه خرید کامل کنه و چند روزی رو اونجا سر کنه شاید این افکار مسخرش دست از سرش برمیداشتن.

به سختی خرید هارو تا پشت در حمل کرد و به زور دنبال کلیداش میگشت.
حواسش به کلی پرت شده بود و مدام زیرلب غر میزد و فحش میداد.

یک لحظه صدای خنده ی اشنایی شنید، خیلی اشنا...
حواسشو به دقت جمع کرد تا متوجه بشه صدا از کجاس...
صدا از داخل خونه بود، غیرقابل باور شاید ولی اون صدای خنده ی لیام بود که از داخل خونه میومد.
دستاش سست شد نفس کشیدن براش خیلی سخت شد، مغزش فقط رفتنو فریاد میکشید و قلبش اشک میریخت برای شنیدن و از  نزدیک دیدن اون خنده.

به قدری دستاش سست بود که با سر به در کوبید.
همه چیز پنجاه پنجاه بود.
هم دعا میکرد کسی نباشه و هم ارزو میکرد اون کس درو باز کنه....

به شدت مشغول جمع کردن خورده شیشه ها بود که احساس کرد صدای در میاد، توجه نکرد ولی بعد واقعا صدای در بود که میومد.

اروم شیشه هارو به کناری هدایت کرد و بلند شد. سمت در رفت عرق روی پیشونیشو پاک کرد و نفسه عمیق کشید و با ارامش درو باز کرد....

چیزی که هر دو میدیدن خیلی غیر قابل منتظره بود.
شاید در حالت عادی سالیان سال امادگی روبه رو شدن با چنین لحظه ای رو نداشتن.

زین: اوه عام سلام
لیام صداشو صاف کرد.
لیام: سلام؟
با کمی تعجب گفت و به سرو وضع زین نگاه کرد و کنارش که پر از کیسه های خرید.
دودل بود که اینکارو بکنه یا نه ولی خب تا کی باید از روبه رو شدن میترسید.
ضربان قلبش رو هزار بود.
لیام: عام فک کنم که بیا تو
و به خرید ها اشاره کرد.

زین: عاهان اره فک کنم...
لیام از جلوی در کنار رفت و درو باز گذاشت.
زین کیسه های خرید رو برداشت و یک راست به اشپزخونه رفت و روی میز گذاشت و برگشت درو بست و نگاه با دقتی به داخل خونه انداخت.
چشماشو بالا برد و با فکر به خشم وحشتناک لیام که باعث نابود شدن کل خونه شده بود به خودش لرزید.

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now