nine

441 88 26
                                    

(ازدید شخص سوم)part9
لیام اول صبر کرد دختر بره پیش بقیه و بعد از چند دقیقه رفت.
لیلیان: خاونم پین، زیلا معذرت میخوام طول کشید و حتما یه موضوعی هست که اقای پین که اومدن باید بهتون بگم.
هلنا: حتما عزیزم اشکال نداره.
زیلا لبخند زد و به دوستش اطمینان داد.
در همون لحظه لیام اومد و همه بلند شدن.
هلنا و زیلا سلام کردن و لیلیان چندتا نفسه عمیق کشید و لبخند زد.
لیلیان: سلام اقای پین، لیلیان هستم دوسته زیلا
و سعی کرد اروم به نظر بیاد.
لیام یه نگاه کلی به دختره روبه روش کرد و نگاهش روی تیشرت جالب و اشنای دختر موند.
لیام در حالی که گیج بود ولی جدی گفت: سلام لیلیان خوش اومدی و نشست روی صندلی.
لیام رو به هلنا گفت: خب قصد از دورهمی چیه عزیزم؟؟!
زیلا زودتر از مادرش جواب داد: منو لیلیان میخواستیم ازتون اجازه اجازه بگیریم.
لیام به لیلیان خیره نگاه میکرد و هر چند دقیقه نگاهشو میگرفت و دوباره نگاه میکرد.
لیام: اجازه برا چی دخترا؟
لیلیان که ساکت بود تصمیم گرفت حرف بزنه و خودش باشه.
لیلیان: برای اخره هفته اقای پین، من و پدرم میخوایم بریم خونه ی ساحلی و امشب یاشیم و فردا بعد از شام برگردیم. من از زی چیزه یعنی زیلا خواستم همراهمون بیاد، اونم گفت شما اجازه نمیدین منم گستاخی کردمو اومدم اینجا تا اجازه ی شما رو بگیرم.
هلنا اول تعجب کرد ولی بعد لبخند زد، زیلا با لبخندی به پهنای صورت به لیلیان و پدرش نگاه میکرد، لیام خیلی جدی به لیلیان نگاه میکرد. این دختر اونو یاده یه نفر میندازه تو گذشته، گذشته ای که کاملا فراموشش کرده.
لیام: ولی من اجازه نمیدم دخترم با ادمایی که نمیشناسم جایی بره، همون طور که میدونی خیلی ها قصد ضربه  زدن به منو دارن نمیتونم به هر کسی اعتماد کنم.
لیلیان: اقای پین من نوه ی یاسر مالیک هستم و خب میدونم که پدربزرگم با پدرتون روبطه خوبی دارن پس مطمئن باشین من یا پدرم قصد ضربه زدن به شمارو نداریم.
لیام با شنیدن فامیلی مالیک عصبی شد و دستاشو مشت کرد، یعنی این دختر بچه ی زینه چون یادش نمیومد که یاسر بچه ی دیگه ای داشته باشه.
حالته صورته هلنا عوض شد و دستپاچه و نگران شد تازه خونشون رنگ و بوی ارامش گرفته بود.
لیام سعی کرد با ارامش و بونه اینکه شروع کنه به داد زدن یا بیرون انداختن دختره زین حرفشو بزنه.
لیام: اسمه کاملت چیه؟ و پدرت کیه؟
لیلیان محکم جواب داد: اسمه من لیلیان الیزابت مالیک و دختره زین جواد مالیک هستم.
لیام دود از سرش بلند شده بود، اسمه زین و خانواده مالیک کاملا تو خانواده پین غدقن بود. حالا یکی از مالیک ها راست راست جلو لیام نشسته بود.
لیام: خوبه خانوم مالیک کاملا اشنایی دارم با خانواده ی عزیزتون، راستی از مادرتون سونیا چه خبر؟ خوب هستن؟؟ یا هنوز پدرتون با عوضی بازیاش مدام و هر شب اذیتش میکنه؟
و نیشخند زد.
لیلیان متحر مونده بود که لیام انقد از خانوادش میدونست سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و قوی بمونه نباید کم میاورد.
لیلیان: پدره من مهربون ترین ادمیه که دیدم و صدردصد بهترین پدر و مادر و دوسته دنیا. زین محشره و مادرم فوت کرده خیلی وقته و بهتون اخطار میدم که در مورده پدر من اینطور حرف نزنین.
لیام از شنیدن این موضوع یکم جا خورد و خودشو جمع و جور کرد ولی از عصبانیت و نفرتش چیزی کم نشد و بلند شد ایستاد، هلنا میخواست حرفی بزنه ولی لیام دستشو بالا اورد و نذاشت حرف بزنه و با تن صدای تقریبا بلندی رو به لیلیان شروع کرد به صحبت:
اوه دخترجون تو باباتو نمیشناسی، مادرت خیلی زنه قوی ای بود ولی پدرت هیچ وقت عاشقش نبود و فقط بهش ضربه میزد.
و ناخداگاه نگاهش به لباسه لیلیان افتاد:
و معلومه بعده مادرت اون حتی یه وقته درست و حسابیم برا تربیتت نذاشته، حاضرم شرط ببندم بیشتر از اون یه بار تورو تو کلابای مختلف دیگم جا گذاشته و از طرز لباس پوشیدنت تو این سن هم معلومه بهت توجه نداره. عزیزم ادم تیشرته یه نفر دیگه رو که قدیمیمم هست و همین طور پسرونس نمیپوشه با مدرسه رفتن و با اعتماد به نفس به خونه ی من بیاد، به نظرم بهتره اول همه چیزو از پدرت بدونی بعد اینطوری جلوی من حرف بزنی.
لیلیان خورد شد، اولین دفعه بود که اینطور باهاش برخورد میشد نمیخواست کم بیاره و مثه دختر بچه ها گریه کنه پس بلند شد و مثه لیام با تن صدای بلند گفت:
به شما هیچ ربطی نداره که من چه لباسی تنم میکنم و پدرم در گذذشته چیکار کرده مهم از وقتی بوده که به یاد دارم و نذاشته کوچک ترین کمبودی رو احساس کنم و همیشه پشتم بوده، اره عوضی بازیم در میاره و ممکنه با صد نفر بخوابه و مطمئنن این به شما هیچگونه ربطی نداره اون برای من فرشتس حتی با این کاراش، و بهتره بهتون بگم که من میدونم پدرم هیچ وقت عاشق مادرم نبوده ولی هیچ وقت این موضوعو تو سرش نزدم و ازش استفاده نکردم چون لیاقته چیزای خوبو داره ومطمئنم شمام همچین عاشق خانومتون نیستین، ادمایی که احساس ندارن خوشحالی بقیه رو نمیتونن ببینن اصلا متوجه شدین دخترتون چقد عوض شده یا همش توی خونه اخم میکنین و رفتارتون با بقیه براتون اهمیت نداره.
لیام با جدیت تمام به لیلیان موقع حرف زدن نگاه میکرد، که چطور از زین دفاع میکرد. لیام لیلیانو گذشته ی خودش میدید انگار بیست ساله پیشه خودش جلوش ایستاده بود ولی نمیخواست ازش کم بیاره. نمیخواست از لیامی که جلوش بود کم بیاره و دوباره اون بچه راهه اشتباه رو بره.
لیام نیشخند زد: لیلیانه عزیز من به خوشحالی بقیه کار ندارم و چرا متوجه تغییر و افتضاح شدن دخترم شدم، شوخی های نا به جا، حرفای زشت و ناپسند، لباس های جلف کاملا رفتارتون تاثیر گذاشته روی زیلا و به نظره من جوه خونه ی من هیچ مشکلی نداره و همینطور عاشقه همسرم هستم. هلنا تو سخت ترین مراحله زندگیم پشتم بوده و مثه بقیه تنهام نذاشته و درسته لباس پوشیدن شما ربطی به من نداره ولی نه اینکه لباسه دیگران تنتون باشه.
لیلیان عصبی شده بود و به طرفه لیام رفت و انگشت اشارشو به طرفه لیام گرفت:
جنابه پین من لباسه دیگرانو نپوشیدم، این لباسیه که پدرم خیلی دوسش داره و از وقتی به خاطر دارم تو ناراحتی وغمگینی این لباسو بغل میکنه، این برام مقدسه پس حرفی در این باره نزنین. دخترتون افتضاح نشده شاد شده،  خوشحاله و داره زندگی میکنه تجربه میکنه و از اون زیلای دپی که روزه اول دیدم در اومده، شاده.
چندتا نفسه عمیق کشید و جلوتر اومد: در هر صورت من کاری به این حرفای بیخودتون ندارم، من میخوام زی باهام بیاد خونه ی ساحلی و اصلا هم خوشم نمیاد بهم نه بگین چون کَنه تر از این حرفام.
لیام کاملا گیج بود و معنی حرفای لیلیان رو متوجه نمیشد، احساس میکرد این دختر درست میگه با خودش تو فکر رفت و احساس کرد احتیاج به تنهایی داره که با خودش روراست باشه. تو ذهنش اشوب بود، لعنتی لیلیان زیلا رو زی صدا زده بود. با خودش فکر میکرد همیشه فقط یه زی ممکنه تو زندگیش باشه ولی الان فقط حسه تنفر داشت.
تو همین حین زیلا بلند شد و دستشو رو شونه ی لیلیان گذاشت و گفت:
لی عزیزم کافیه به نظرم من نمیام راحت باشین.
لیام هنوز از فکرو گیجی بیرون نیومده بود که صدای دخترش داغونش کرد.  لی، لیام مطمئن شد زین مخصوصا همچین اسمی رو دخترش گذاشته.
لیام خودشو از داخل باخته بود خیلی زیاد هلنام هم بلند شد و دستشو رو شونه ی لیام گذاشت:
لیام عزیزم نظره اخرت چیه.
لیام صداشو صاف کرد و فقط  گفت:
برن.
زیلا خوشحال شد و لیلیان و هلنا هم فقط تلخ لبخند زدن و زیلا در اخر پدرشو بغل کرد و به همراه لیلیان رفت.

Zeddmalik 

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now